بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

تویی که مرا در سقوط میبینی  

تا به حال اندیشیده ای که شاید، تو خود وارونه ایستاده ای‎ ؟؟!!! 

............................................ 

 

گفته بودم مراقب باش دیر نکنی؟ 

کسی به من می گوید این نفس های آخر است 

برایت نگرانم 

و تو هرگز نخواهی فهمید 

............................................ 

دلتنگی ات که غوغا می مکند در میان لحظه هایم 

بی خیال هر چه شد و نشد است می شوم و بی مهابا 

به آغوش خیالت پناه می برم  

غرق می شوم درآرامش خاطراتت 

امروزم می شود رنگ همان دیروزهای رویایی 

میگذرم از هر چه فردا پیش روست 

تنها تو را میبینم و تو 

میدانی نامش چیست؟ 

 

نه 

هنوز هم نمی توانم توصیفش کنم  

درست مثل همان روزها 

 

تو نیستی و خیالت تنها آرامِ این نفس های خسته است 

دستانت را بگشا 

دلم برای امنیت حضورت تنگ است 

 

 

.... 

شاید برایش سخت بود به تنها یادگار پسرش نگاه کند و جای خالی پسرش را ببیند 

شاید برایش سخت سنگین بود داغ عزایی که بر دل کشید 

چون درست از همان زمان بود که جدالی درونی در او شروع شد 

جدالی که امشب،قلب من را از تشویش سلامتی اش لرزاند.... 

 

 

 

آن کربلای چند سال پیش 

و  لحن مهربان صدایش که برای اولین بار بی تابانه صدایم کرد:دخترم 

 همان دلتنگی که باعث شد شبانه تماس بگیرد تا فقط صدایم را بشنود  

هرگز از خاطرم محو نمی شود

 

چه شیرین و به یادماندنی بود وقتی در درگاه خانه موقع خداحافظی به من گفت:تو دونه ی بادوم زندگی منی....تو حاصل زندگی منی....تو بچه ی منی بابا ...

 

بگذریم که نمیداند من آن شب از شوق به دست آوردن پدر بزرگم تا صبح اشک ریختم و خدا را شکر کردم.... 

بگذریم از اینکه حالا هر بار مرا دخترم خطاب میکند در آسمان سیر میکنم و در نگاهش مشتاق یافتن پدرم هستم.... 

بگذریم از اینکه بوسه ای که بر پیشانیم می نشاند بوی پدرم را زنده میکند 

اما.... 

 

........ 

 

خدای من 

اگر همه ی هر چه در دلم باقی مانده را در آتش بریزم به بهانه ی اینکه شفایش دهی و سلامتی اش را به همه ی ما هدیه دهی....اینکار را میکنم.... 

اگر باید از همه ی چیز بگذرم تا دوباره او را کنارمان داشته باشم دریغ نمیکنم 

قسم میخورم دیگر شکایت نمی کنم 

فقط....سلامتی پدرم را میخواهم 

 

اشک هایم امشب التماس من است به درگاه بخشش تو 

نفسم از ترس حبس شده و از آنچه پیش روست واهمه دارم 

میدانم تو قدرت برتر دنیایی و خواست و اراده ی تو حکم مسلم 

 

بگذار برایش دختری کنم 

بگذار دختری باشم که هیچ وقت نداشت 

بگذار بیشتر پدری اش را احساس کنم 

 

من قدرت یک بار دیگر از دست دادن پدر را ندارم 

پشتم خالی تر از آن است که بار جدایی ای دیگر را به دوش بکشم 

خسته تر از آنم که عزیزی ترکم کند 

....

به من به ما فرصت بده 

 

با همه ی نیازم آمدم..... 

نا امیدم نکن که تو سراسر رحمتی 

 

پدربزرگم را سلامت به خانواده مان برگردان 

 

پبش از تمام شدن سال می آیی 

پیش از تمام شدن ماه 

پیش از تمام شدن هفته 

پیش از تمام شدن این روز 

پیش از مرگ این لحظه... 

 

پیش از این که به گریه بیفتم 

سرانجام می آیی... 

 

پیش از این که این شعر به پایان رسد 

پیش از آن که مرگ از راه رسد... 

 

تو پیش از عشق 

تو پیش از مرگ 

تو از همه زودتر خواهی رسید... 

 

پ.ن:میدونم می آیی.... برای اومدنت با خدا دو تا عهد بستم.... دو تا قول خیلی سخت بهش دادم و شرط کردم که این دو کار رو برای اون و به خاطر رضایتش انجام میدم تا تو زودتر بیای.... میگن خدا عشق میکنه که بنده اش باهاش شرط ببنده....برای اومدنت این راه سخت که هیچ،سخت تراشم میرم....فقط بیا و تمام کن این سیاهی ها رو....

خدایا 

زندگانی ای که بخشیدی چه شیرین است 

چه شیرین قطره قطره های جانم را می مکد 

و مرا از فرط دردش بی حس میکند 

آنقدر سر که دیگر نای ناله کردن هم نیست 

 

چه شیرین ته مانده های آرزوهایم را به آتش بازیش می کشاند 

تا نگاه من محو شعله های این آتش بازی شود 

و دستانم جستجو کنند خاکستر خاطره ها را 

 

چه شیرین است وقتی دیگر تنها هیچ! مانده برای از دست دادن 

وقتی رها می شوم از هر چه دلبستگی است 

و آماده می شوم برای چشم بستن و به تو دل باختن 

چه شیرین است وقتی چشم از همه برگرفته ام و تنها تو را نگاه میکنم 

 

خدایا زندگانی ای که بخشدی چه شیرین است 

که آخرین قطره های تحمل مرا در خود بلعید تا از خود نیز فارغ شوم 

تازیانه هایش بر پیکره ی روحم جا مانده و من 

سرمست از جستجوی تو تنها سکوت کرده ام....سکوت.... 

 

خدایا 

شکرت برای هدیه های شیرینت 

.... 

 

 

امروز روزی از تقویم ۸۹ بود 

اما چه پر حادثه 

سیاه پوش پدربزرگ بودم و لحظه لحظه یادش در دلم غوغا به پا میکرد 

دلتنگی و غریبی لحظه ای امانم نمیداد 

هر آن چشمانم خیس می شد با تصور روز رفتنش 

 

 

اما من 

میان این همه نامردی 

باز هم ایستادم و رو به آسمان لبخند زدم 

 

 

خدای من 

درست در تنهاترین نقطه ی زمینم 

دل به تو سپردم 

هیچ نمیخواهم 

فقط گاهی.... نگاهی... 

همین.... 

 

پ.ن:چه حسی دارد این پایان.... به دست تو شکست من.... 

 

پ.ن۲: میخوام ننویسم چه دلتنگم و چقدر امشب تو رو کم داشتم در اون جمع....میخوام ننویسم که چطور دلت اومد بی انصاف؟....میخوام ننویسم که:دیدی آخر شکستی.... اما می نویسم....چون میخوام بدونی هیچ قانونی هنوز نتونسته تو رو از لحظه هام بگیره....

 

 

دلم یه اتاق می خواد با یه پنجره بزرگ رو به نور...رو به گرما 

دلم یه عالمه هوای تازه می خواد تا ریه هام پر شه از زندگی 

دلم یه میز میخواد خالی خالی با یه صندلی که حرکت آرومش زمزمه های منو همراهی کنه 

 

دوست دارم روی میزم چند تا خودکار داشته باشم که رنگاشون ساعت ها منو به خودش مشغول کنه....آبی....قرمز....صورتی...سبز....بنفش....نارنجی....مشکی... و البته زرد... 

 

دوست دارم داغی آفتاب روی تنم بشینه و دلم پر از امید بشه و ورق بزنم صفحه های کتاب رو 

 

دوست دارم وقتی یاد خاطره هاش منو به روزای رفته می بره،رومو به باغچه ی پر گل بیرون پنجره کنم و به همه ی دنیا لبخند بزنم و زیر لب بگم:" هدیه ی عشق همین خاطره هاست....همین که میدونم رفته و من نمیتونم صاحبش باشم و درست به همین دلیل ساده،اون تا ابد با من می مونه و من به عشقش روزها رو میگذرونم"  

 

دوست دارم همیشه چشم به راه باشم تا شاید یه روز حضور مردونه اش توی قاب پنجره،تعبیر رویای شیرین انتظارم باشه....دوست دارم حتی همین آرزوی محال هر نفس با من باشه....که میاد....که من نگاهم رو فرش قدم هاش میکنم و دل به آغوشش میسپارم....

 

دوست دارم وقتی غرق لذت زندگی میشم خدا رو صدا کنم و بهش بگم:"مهربون ترینم دوستت دارم و بهت نیازمندم پس هم اکنون به قلبم بیا" و بعد روحم رها شه از این اسارت.باورم بشه که میتونم با اون عشق ازلی حرف بزنم و همراهیشو فریاد کنم.... 

 

"زندگی چیه جز همین لذت های ساده اما عمیق؟؟؟!" 

 

  

 

***چشم های بریدا پر از اشک بود. به بخش دیگرش افتخار میکرد... 

- «جنگل این را به من آموخت:که تو هرگز مال من نمیشوی.و برای همین،برای همیشه تو را خواهم داشت. تو امید روزهای تنهایی من،اضطراب لحظه های تردید من و یقین لحظه های ایمان من هستی....تمام زندگی ام به یاد تو هستم و تو هم.اینطوری،ما غروب ها، پنجره های بارانی و چیزهایی را به یاد داریم که همیشه خواهیم داشت،چون نمیتوانیم صاحب آن ها شویم... مرا هرگز فراموش نکن!» 

 

 

پ.ن:یه روز....یه خونه ای میسازم به سلیقه و میل خودم....با یه پنجره ی بزرگ رو به آفتاب....و یه باغچه ی پر گل....یه خونه که بوی عطر خاکش مستم کنه....و من هر روز آرامش رو توش زنده کنم....بلاخره یه روز من به این آرزوی دیرینه میرسم....

پدر،پدر است حتی اگر در اوج کودکانه های تک دخترش 

بار سفر ببندد و دنیا را برای ابدیت رها کند 

 

پدر،پدر است چون در تک تک لحظه های بودنش....حتی اگر کوتاه بود.... 

اما از فکر گام های دشوار زندگی فرزندش دور نبود 

و مهربانانه ترین حرف ها را همراه زندگی دخترکش قرار داد 

حرف هایی که در اوج عشقش،درس زندگی بود و کلید راه 

 

پدرم... 

امروز به راستی میان سطرهای نوشته ات عشق را یافتم 

و لبریز شدم از عطر حضورت 

امروز زندگی را از تو آموختم 

چه خوشبختم که نبودنت تو را از من نگرفته 

 

چه زیبا گفتی: 

دخترم،انتخاب به معنای برگزیدن یکی از میان همه ی گزینه ها نیست 

بلکه انتخاب به معنای رد کردن همه ی گزینه ها برای برگزیدن یکی است 

 

و من امروز به معنای عمیق حرفت رسیدم 

به تفاوت میان انتخاب آدم ها 

و چه فاصله ی طی نشدنی ای  این میان بود.... 

 

پدرم 

افتخار میکنم 

و خدا رو به خاطر همه ی سختی هایی که بهم میده تا بزرگ شم و حرفهای تو رو بیشتر بفهمم ستایش میکنم....چون درست توی همین لحظه ها به باور بودنت میرسم به اینکه دنیا هرگز نمیتونه تو رو ازم بگیره حتی اگر چشم هام....دستهام قدرت ندارن تو رو احساس کنن.... 

 

  

پ.ن:تنها ۵ روز دیگه به سیاه پوش شدن من مونده....باز هم مثل هر سال،حس غریبی میکنم....۵ سال گذشت....

وقتی تو را میان باید ها و نباید ها گم می کنم 

به بی پروایی دل می خندم و سر سختی عقلم را به سخره میگیرم 

 

باز زمزمه میکنم: 

راز این زندگی و این انتخاب در چیست؟ 

 

 

پدر می نویسد: 

 

شروع می کنم نوشتن را 

                                   من به نام او 

                                                     و او خواهد نوشت 

                                                                                به نام خدا 

 

و من باز در ایتدای یک شروعم 

شروعی برای رسیدن به روزهای بدون او 

روزهایی که گذر هر ثانیه اش، طعنه ایست به این دل دیوانه 

و او چه می داند از بی قراری های دخترک سیاه پوش 

 

می نویسم :  

به نام خدا 

خدای مکه و منا 

... 

و ادامه می دهم نوشته ی پدر را 

همان خدایی که در ابتدای شیطنت های کودکانه ام،غم انتظار را به دلم کشاند تا هرگز زندگی،در الفبای آرامش خلاصه نشود  

همان خدایی که هر بار صدایش کردم پاسخم گفت اما هر بار قدمی برداشتم سنگی قرار داد.....نه برای ایستادن....تنها برای مصمم کردن و قدرت بخشیدن به گام های من  

همان خدایی که راه دلبستگی را عطیه ی زندگیم نهاد اما هر بار آزمونش را سخت تر و سخت تر گرفت....شاید چون بزرگتر شده بودم....شاید! 

 

و همان خدایی که خواستن و تعلق را به قلبم بخشید و مرا در منتهای عشق یک باره تنها کرد.... شاید برای باری دیگر جنگیدن و رسیدن.... 

 

و من به اعتبار قدرت یکتای همان خدا باز هم این زندگی را ادامه خواهم داد که جز او هیچ حقیقتی نیست 

من به قدرت و لطفش تسلیمم و جز از او هیچ نمی خوام 

 

آری....پدر چه خوب گفت: 

من شروع می کنم نوشتن را .... تنها به نام خدا 

 

و حامی دلم را...تو را... 

به دست محبتش می سپارم تا آنچه پیش رویت هست طی کنی 

و بدان در لحظه لحظه های سفرت دعایم بدرقه ات خواهد کرد 

من اینجا....در ابتدای این دو راهی می ایستم و دور شدنت را می بینم 

من به راهی که تو را از وجودم بگیرد هرگز تن نمیدهم 

من قسم خوردم و قسم من اعتقاد من است 

 

محکم قدم بردار 

مردانگی ات افتخار من است

داداش بزرگه تولدشه 

اومده پیشم....میخواد روز تولدش توی تنهایی های من شریک باشه 

می خنده....از قشنگیه خنده اش می خندم.... 

 

بهش میگم: 

چقدر بزرگ شدی کوچولوی من 

میدونی هر لحظه ی بزرگ شدنت همراهت بودم؟ 

میدونی هر بار با تو درد کشیدم و با تو شادی کردم؟ 

میدونی هر بار زمین خوردی کنارت زانو زدم و با تلاش تو برای بلند شدن من هم بلند شدم؟ 

میدونی برای قد کشیدنت چقدر انتظار کشیدم؟ 

میدونی برای هر مشکلی که از سر گذروندی چقدر خدا خدا کردم؟؟؟ 

 

میدونی شب به دنیا اومدنت پلک روی هم نزاشتم چون اولین بار بود اشتیاق حضور کودکی غیر از خودم توی خونه رو تجربه می کردم؟؟؟  

میدونی الان که بزرگ شدی...الان که نگاهت حمایتم می کنه از هر خطای دیگران....الان که شونه هامو میگیری و میگی تنها نیستی....الان که تا اشکامو میبینی به هر دری میزنی تا آروم شم و بخندم چقدر بهت افتخار میکنم؟؟؟ 

 

کوچولوی عزیز من 

برای خودت مردی شدی و من چه لذتی می برم از نگاه کردنت 

 

باهام درد و دل میکنی 

این روزا تنها محرمم شدی تنها کسی که گاهی صدای آهم رو میشنوه و میفهمه که خنده هام حقیقی نیست.... 

 

بهم میگی: 

یه سوال بپرسم؟ اگه یه روز بهت بگیم اون ازدواج کرده،و تو به خاطرش تنها موندی،چیکار میکنی؟ 

 

بهش می خندم: چطوری این سوال به ذهنت رسید آخه....تو چی میدونی از دوست داشتن؟ چی می دونی از یه تعهد قلبی....چی بهت بگم تا بتونی حس کنی چی داره میگذره این روزا؟؟؟ 

 

منتظری.... 

میگم:کاری نمیکنم....دعا میکنم.... 

میگی:چی رو؟ 

میگم: که خدا خوشبختش کنه....که اینقدر غرق شه توی خوشبختی که هیچ لحظه ای منو یادش نیاد و پشیمون نشه....تا خدا بهترینا رو بهش بده 

میگه:پس تو چی؟ چرا فکرشی؟ 

میگم: چون دوستش دارم.... 

میگه:اما....

میگم:تولدت مبارک پسرکم 

 

میخنده....می خندم.... 

به همین راحتی... 

 

اما نمیدونه با سوالش چه آشوبی رو به دلم راه داد 

خدایا....برای اون روز صبورم کن....قدرتی بیش از این ها می خوام.... 

نزار توی امتحانت زمین بخورم....حالا که راهش این بود بزار تا آخرش همراهیش کنم.... 

خدایا....کمکم کن

وقتی کامنتی میزارید که اسم نداره، به این فکر کردید که من از کجا بفهمم طرف صحبتم کیه؟؟؟ 

و چطور بهش جواب بدم؟؟؟ 

 

اونم وقتی خصوصیه؟؟؟ 

 

برای تائید نشدن کامنت فقط کافیه بگید تائید نشه...دیگه نیاز نیست اسمتون رو ننویسید که همه با هم قیام کنید و اسماتونو ... بزارید تا من نفهمم جریان چیه!