بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

تبری در دستانت 

تیشه به ریشه ی خاطره ها میزنی 

تا شاید مرا از قید این زنجیر برهانی 

چه تلاش بی نتیجه ای! 

 

صدایت می کنم 

نمیشنوی 

میان تو و توی خاطره های من چه فاصله ی عمیقی افتاده است 

فاصله ای که حتی صبوری را شرمنده ی ناتوانیش نموده 

 

دوباره صدایت می کنم 

شاید معجزه ای تو را از این حصار دردآور بیرون بکشد 

صدایت می کنم و خود در نوای حزن آلودم غرق می شوم 

اشک هایم را مخفی میکنم و این بغض لعنتی را فرو می دهم 

می خندم و خود از صدای این خنده می لرزم! 

 

 

نمی توانم! 

و شرمنده ام از این نتوانستن 

خدایا....خدایاااااااا.... 

من نگرانی غریبی دارم 

به تو می سپارمش 

که این روزها جز تو کسی حرف من را نمی فهمد 

اشک هایم را به دامان تو اوردم 

رهایم نکن

 ***گوشه هایی از یکی از دلنوشته هایم:

 

همه ی دنیا را می توان در یک کلام خلاصه کرد: 

 

ایمان! 

 

و چه واژه ی غریبیست این روزها 

چه بیگانه اند آدم ها با ذات ایمان و اخلاص و انسانیت 

و چه خوش خیالند  

دل به سرای دو روزه ای دادند که به نفسی بسته است 

و اعتباری را به حساب می آورند که هم کفو های خودشان به آنها بخشیدند 

آن هم فقط بسته به رضایت شخصی شان 

 

چه ساده لوحند آدم ها که فراموش کردند از کجا بوده اند و چرا هستند! 

چه تلاش بی هدفی می کنند در حفظ اصالت دنیاییشان 

حیف که نمیدانند تمام این دنیا فقط بازتابی از ایمانشان است  

  

 

 .....

ای کاش می دانستید که فقط و فقط ایمان شماست که دنیا را مقابلتان به تصویر می کشد 

 

و چه دردناکست وقتی این پرده کنار رود و شما ذات آنچه گذشت را بفهمید 

چه سخت است رو به رو شدن با حقیقت زندگی 

 

 

سوال من این است: 

اگر می دانستید چقدر ظالمانه رفتار می کنید و چقدر دور از واژه ی انسان هستید،اگر چشمی برای درست دیدن داشتید،باز هم ادامه می دادید؟ 

بگذارم به حساب ندانستنتان یا.....؟؟؟!!! 

 

نه...بهتر است منم به خوش خیالی شما دل ببندم و 

امید به رحمت و مهربانی خدا داشته باشم...

پدرم دیده به سویت نگران است هنووووووز......  

 

 

 

تولدت مبارک باباییییییی من