بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

امروز اولین روز ۲۶ سالگیم بود و من به خیلی چیزها فکر کردم 

از جمله تو و همه ی خاطراتی که برام به جا گذاشتی 

 

از یه عشق! 

عشقی که همیشه تصوی با شکوهی ازش برام می ساختی  

اما من هر بار به نحوی اون تصویر رو میشکستم 

چون خوب می دونستم وصال در این عشق فقط به جنگ و نفرت تبدیل میشه 

جدالی نا برابر از قوانین دنیا 

چیزی که تو هرگز درگیرش نشدی و همیشه من رو به خاطرش سرزنش کردی 

 

 

امروز فکر میکردم که تو خوشبختی؟ 

یعنی الان عاشقی؟ 

به چی فکر میکنی؟ 

دغدغه های زندگیت چی هست؟ 

اصلاْ....به من....به گذشته هم فکر می کنی؟؟؟ 

و بعد دعا می کردم جواب سوال اخر مخالف جواب بقیه ی سوالهام باشه 

 

روزی که تصمیم گرفتم از تو بگذرم 

روزی که نوشتم و برای همیشه چشم بستم 

روزی که خواستم احساسم رو زیر بار منطق از بین ببرم 

میدونستم پشیمونیه سختی همراهم میشه 

و بهتر از اون میدونستم که دنیا از من تاوان میخواد 

تاوان دل تو! 

گرچه من درست به خاطر دل تو همه ی سختی ها رو قبول کرده بودم! 

 

من تاوان دادم.... 

هرچند نمیدونم تمام شده یا هنوزم نه 

اما من هر قدم میون رد اشک هام تو رو مرور کردم 

در حالی که مطمئن بودم تو هرگز اینطور درد نکشیدی! 

 

امروز 

امشب 

با تصویری که از قدیم برام باقی مونده 

تصویری از اولین حضورت 

با اون لبخند قشنگت 

حرف زدم و بهترینا رو برات آرزو کردم 

آرزو کردم ..... 

 

من ۲۶ ساله شدم و فرصتم برای اشتباه خیلی کم شده.... 

فقط.... 

از خدا می خوام همیشه حمایتت کنه 

از تو و از خانواده ی تو... 

و ازش ممنونم که اجازه داد تا همیشه توی ذهنم تصویری از یک احساس بزرگ و تکرار نشدنی به جا بزاری....شاید تو تنها کسی در تمام زندگی من هستی که این تصویر رو هک کردی.... و خودت نمیدونی این یعنی چی! 

 

چه آرومم من.... 

فقط ۲۴ ساعت دیگر تا پایان بیست و پنجمین سال زندگیم باقیست... 

 

خسته ام و هیچ انگیزه و اشتیاقی برای ادامه دادن ندارم 

 

تنها ادامه میدهم تا شاید جایی روزی دوباره به دستش بیاورم 

 

یا شاید روزی جایی به زندگی کودکی امید ببخشم 

 

همین! 

 

 

پ.ن: ایمانم را کجای جاده ی زندگی جا گذاشتم نمی دانم!....دلم برای خودم تنگ است.... با رفتنش همه ی باورم را به تاراج بردند....یک جای این معادله نا برابر است....باید حلش کنم!

در اوج عشق باختمت.... 

در اوج نیاز به گرمای حضورت 

در بیکرانگی رویایی سراسر مملو از تو 

 

تو را رها کردم 

از حصار تنگاتنگ عشقی بی پایان 

از اسارت نیازم به سایه ی همیشه سرشاری که بر سر عاشقانه هایم داشتی 

 

تو اشک هایم را دیدی و مجبور به رفتن بودی 

و من قلبم را می دیدیم که جان می کند تا اجبار تو را درک کند! 

 

من بغض تو را می دیدم و مجبور به تحمل بودم 

تو دستان لرزانم را می دیدی و قول می خواستی....قول خوشبختیم را.... 

 

چه کسی می فهمد که من خوشبختی را دور از تو گم خواهم کرد!!!! 

چه کسی می داند که من بی تو همه ی لحظه ها را همه ی خنده ها را می بازم!!! 

 

عشق من 

عزیز ترین قلب من 

شاهزاده ی مهربان زندگی من 

تو را به جاده ها می سپارم و به یاد تو زندگی می کنم 

رفتن را پذیرفتم چون اینگونه بودن تو را می آزارد و من لحظه ای آزار تو را طاقت نمی آورم.... 

 

شاید روزی....روزگاری.... 

تو دوباره برگشتی 

برای آمدن برگشتی 

و من تا آن روووووز واژه واژه عشق را عاشقی خواهم کرد 

 

و این عهدی میان من،خدای من و رویای زنگارنگ توست 

 

کاش فراموشم نکنی 

کاش از یاد نبری که عاشقانه دوستت دارم 

کاش در خاطرت هک باشد که دختری دست دعایش برای شادی و رضایت خیال تو رو به آسمان است.....دختری که روزی با تو عهدی نشکستنی بست....دختری که زندگیش را گروی لبخند تو کرد.....دختری که دخترت بود....با تو کودکی کرد و با تو بزرگ شد.... 

 

دوستت دارم و این معنای همه ی اشک های امشب من است.... 

تو را به عاشقانه ها قسم 

مراقب قلبت باش 

که زندگیم به آن بسته است

در اوج عشق باختمت.... 

در اوج نیاز به گرمای حضورت 

در بیکرانگی رویایی سراسر مملو از تو 

 

تو را رها کردم 

از حصار تنگاتنگ عشقی بی پایان 

از اسارت نیازم به سایه ی همیشه سرشاری که بر سر عاشقانه هایم داشتی 

 

تو اشک هایم را دیدی و مجبور به رفتن بودی 

و من قلبم را می دیدیم که جان می کند تا اجبار تو را درک کند! 

 

من بغض تو را می دیدم و مجبور به تحمل بودم 

تو دستان لرزانم را می دیدی و قول می خواستی....قول خوشبختیم را.... 

 

چه کسی می فهمد که من خوشبختی را دور از تو گم خواهم کرد!!!! 

چه کسی می داند که من بی تو همه ی لحظه ها را همه ی خنده ها را می بازم!!! 

 

عشق من 

عزیز ترین قلب من 

شاهزاده ی مهربان زندگی من 

تو را به جاده ها می سپارم و به یاد تو زندگی می کنم 

رفتن را پذیرفتم چون اینگونه بودن تو را می آزارد و من لحظه ای آزار تو را طاقت نمی آورم.... 

 

شاید روزی....روزگاری.... 

تو دوباره برگشتی 

برای آمدن برگشتی 

و من تا آن روووووز واژه واژه عشق را عاشقی خواهم کرد 

 

و این عهدی میان من،خدای من و رویای زنگارنگ توست 

 

کاش فراموشم نکنی 

کاش از یاد نبری که عاشقانه دوستت دارم 

کاش در خاطرت هک باشد که دختری دست دعایش برای شادی و رضایت خیال تو رو به آسمان است.....دختری که روزی با تو عهدی نشکستنی بست....دختری که زندگیش را گروی لبخند تو کرد.....دختری که دخترت بود....با تو کودکی کرد و با تو بزرگ شد.... 

 

دوستت دارم و این معنای همه ی اشک های امشب من است.... 

تو را به عاشقانه ها قسم 

مراقب قلبت باش 

که زندگیم به آن بسته است

حرفهایم را تعبیر می کنی ....سکوتم را تفسیر 

دیروزم را فراموش....فردایم را پیشگویی 

به نبودنم مشکوکی......در بودنم مردد 

از هیچ گلایه می سازی و از همه چیز بهانه 

اما.... من؟....کجای این نمایشم؟؟؟؟

حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .حضرت سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.  


مورچه گفت : " ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند . او نمی تواند ار آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج می شوم ."


سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم می بری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی 

 رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن. 

 ............................  

 

۱. یه چیزایی هست یه چیزایی که نه میشه فراموششون کرد نه میشه سوزوندشون.... یه چیزایی توی تار و پود وجود آدم....اینا هستن که میشن زنجیری برای تا ابد بودن.... برای هرگز شکسته نشدن.... نه چند خط نوشته و یه کلام.... نه.... یه چیزایی هستن که تو رو همیشه تو و منو همیشه من نگه میدارن.... و اینجوریه که تو عزیز کرده ی قلب من شدی و تا ابد موندگاری 

 

۲.کاش به جای حرفهایی که زخم قلبت رو سنگین تر می کنه، خاطراتی رو دوره می کردی که عمق یه احساس رو ساده و پاک نشون میده  

 

۳. دیره اما اومدن ماه رمضان مبارک باشه....امیدوارم خدا نشانه هاشو بهمون نشون بده 

 

۴. دلگیرم از خودم....

وقتی عزیزی رو از دست میدیم 

تازه قدر ثانیه ها رو می فهمیم  

کوتاهیه دنیا بدجور ما رو به سخره میگیره...

 

غربت دنیا رو این روزا با همه ی وجود حس می کنم 

دلم سیاهپوش رفتن یک عزیز دیگه یک عزیز پر خاطره یک عزیزی که زحمت بزرگ کردنم رو کشید و هر بار نگاه پر محبتش منو لبریز از عشق می کرد،شده...  

 

خدایا 

روحش شاد باشه 

اونو در آغوش خودت قرار بده