بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

میخواهم تمام کنم این نقش بازی های ابلهانه را 

میخواهم بگذارم غم آهنگ ها در جان و تنم بنشیند و من همراهی کنم 

 

دلم میخواهد سر به روی بالشم،این همراز سالیان دور، بگذارم و دست از غرور بردارم 

چه اهمیت دارد که همه بفهمند چقدر ضعیفم در برابر این غم؟ 

چه اهمیت دارد که مقابل خودم خرد شوم؟؟؟ 

 

میخواهم فریاد بزنم از درد 

میخواهم اشک بریزم 

می خواهم خون گریه کنم برای همدردی با دلم 

برای ماتم غریبی که در لحظه هایم بر پاست 

 

میخواهم بشکنم این حصار تظاهر را 

تحمل این سکوتم دردآور است 

 

خدای من.... 

خدای من.... 

 

میدانم باید تاوان بدهم تا همراهت شوم 

و میدانم همراهیه تو به این تاوان هزاران بار می ارزد 

قسم به یکتاییت که در این امر شکی ندارم 

 

و تو هم خوب میدان این غم سنگین است 

برای تحملش زمان میخواهم 

تو میتوانی درکم کنی 

تو خدا هستی اما میدانم احساس مرا از خودم بهتر میفهمی 

بگذار چون کودک ۲ ساله ای در آغوشت گریه کنم فریاد بر اورم تقلا کنم و سپس بخواب بروم 

چون میدانم صبح که چشمانم را باز کنم دوباره عاشقانه منتظر تو و هدیه هایت خواهم بود و می فهمم چرا در برابر اشک هایم سکوت کردی 

 

من فقط به تو ایمان دارم 

اما 

بگذار یک امشب از اعماق قلبم اشک بریزم 

و بر این تصمیم جدید لعنت بفرستم!  

 

بگذار امشب کودک سرتقی باشم که حرف حالیش نمیشود 

و بر زمین پا می کوبد و  علاقه هایش را فریاد می کند 

بگذار قهر کنم بگذار دلم پاره پاره شود 

اما باش 

جایی همین نزدیکیهای من 

 

میدانم امشب هم میگذرد 

و فردا 

فردا روز دیگریست 

با تو.... 

قدم قدم با تو 

نه جلوتر نه عقب تر 

 

راه با تو 

همراهی با من 

این عهد ماست 

و تو تنها کسی هستی که از این پس با او پیمان می بندم 

چون تنها کسی هستی که باور دارم معنای جمله ی " و این عهد شکستنی نیست" را می فهمد و پایبند می ماند 

 

دلم گرفته خدا 

دلم از .... نمیدانم از چه....شاید از آدمها....شاید از دنیا....شایدم از تقدیر.... 

از هر چه هست اما فقط میدانم گرفته 

 

یک امشب بگذار دخترک سرتقی باشم که حرف حالیش نمی شود! 

اما فردا دوباره من و تو و بازی های خنده آورمان 

قبول؟

 

 

 

در ته فنجان قهوه ام

کفشهای تو پیداست 

نمیدانم می آیی یا می روی؟!!!؟ 

 

بر گرفته از وبلاگ رز سرخ

گاهی فکر میکنم چطور می شود عمر رفته را جبران کرد؟ 

تمام فرصت هایی که از دست رفت و به ابدیت پیوست 

تمام روزها و ساعت ها و ثانیه هایی که بی حاصل به باد رفت 

 

احساس حسرت می کنم 

غصه دارم 

کار زیاد هست و فرصت محدود 

 

واقعا راهی هست برای جبران؟؟؟

شاید غروب این اربعین به طلوع مجدد عشق ما بیانجامد 

شاید این شامگاه عاشقیم، سحر گاه وصال را در پی دارد 

شاید بار دیگر معجزات خدا تحقق یابد 

و من دوباره مومن گردم 

 

 

شاید صدای استجابت دعایم سکوت سهمگین این شبها را بشکند 

و غم غربت و تنهاییم به لبخند رضایت بدل شود 

 

کسی چه میداند 

شاید تقدیر تو جور دیگر به حقیقت بپیوندد 

 

من به تعبیر خوابم می اندیشم 

و به امروزی که قلبم دوباره لرزید 

 

میشود دوباره روزی در آستانه ی خانه ظاهر شوی؟؟؟

روز ۱۶ دی ماه(۶ سال از پر کشیدنت گذشت): 

 

بعد از رفتنت 

چند بهاری اومد و رفت 

اما هیچ بهاری زمستون رفتنتو بدرقه نکرد 

هیچ خورشیدی شب پروازتو به سحر نرسوند 

هیچ محبتی نبودِ مهر بوسه ات روی پیشونیمو کمرنگ نکرد 

 

هنوز حس مهربونی هر پدربزرگی قلبمو میلرزونه که دیگه ندارمت 

و حسرتش اشکامو سرازیر میکنه 

وقتی به یاد میارم تمام روز آخر رو 

که دستای سردتو توی دستم گرم می کردم به اشتیاق اینکه یک باره دیگه معجزه ای شه 

و چشمای مهربونت بازم به روم باز شه 

 

عزیز ترین خونه ی ما 

خران رفتنت هیچ پایانی نداره 

و شبایی مثل امشب همه همرنگ حضور توئه 

 دلم،دلتنگ بودنته 

شونه هام محتاج لمس دستاته 

پیشونیم مشتاق بوسه هاته 

چه حیف که پاسخی جز حسرت نیست 

چه دردیه رفتنت 

 

خونه بدون بزرگش معنا نداره 

ای معنای همه ی خنده های من 

رویاتو از خوابم دریغ نکن 

این شبها بی تاب دیدنت هستم 

بی تاب دوستت دارم هایی که بارها برام زمزمه کردی 

و گفتی که تنهام نمی زاری 

 

پدرِ همه ی لحظه های بی پدریم 

تو که نزاشتی هیچ لحظه ای کسی منو یتیم ببینه 

توی این روزایی که نیازمند قدرتت هستم 

توی این ثانیه هایی که حس ضعف و شکست دارم 

توی استرس و اضطراب این راه 

دستمو بگیر و کمکم کن 

دلتنگتم 

دخترت رو یک بار دیگه در آغوش بگیر

 

گفت:من این و خیلی دوست دارم آخه هم سن باباته! 

و اشاه کرد به تصویر شخص مورد نظر در صفحه ی تلویزیون 

 

لبخندی روی لب داشتم و هنوز نگاهش می کردم 

ادامه داد: بمیرم اگر بابات الان بود همین شکلیا بود....جوون و سرحال 

 

بغض کردم اما آرزو کردم ای کاش خجالت نمیکشیدم و همان موقع در آغوشش می گرفتم... 

در عین غمی که به دلم یادآوری شد اما احساس خوبی داشتم 

 

پدرم در فکر و ذهن کسی غیر از من هنوز هست 

پدرم هنوز هست... 

 

من دخترم و غرق عشق پدر 

او مادر است و قلبش لبریز از عشق و غم فراق پسر 

 

درد مشترکی داریم.... 

 

خدایا 

به ازای تمام این غم ها،پدرم را غرق شادی کن

...

دل ما به دور رویت ز چمن فراق دارد 

که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد  

 

 

 

بغض سنگینی در گلویم است که اجازه ی فریاد می خواهد و اجازه نیست 

نمیخواهم بشکند 

وقت شکستن نیست 

اینجا نه!!! 

 

دلتنگم 

غمگینم 

اما....می خواهم مبارزه کنم 

می توانم!

...

دل ما به دور رویت ز چمن فراق دارد 

که چو سرو پایبند است و چو لاله داغ دارد  

 

 

 

بغض سنگینی در گلویم است که اجازه ی فریاد می خواهد و اجازه نیست 

نمیخواهم بشکند 

وقت شکستن نیست 

اینجا نه!!! 

 

دلتنگم 

غمگینم 

اما....می خواهم مبارزه کنم 

می توانم!