بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

تاریکیه شهر 

چراغای ماشینا 

ضرباهنگ ماشین 

هم خوانیه من 

اشکایی که بی اختیار من میریزن 

و دلی که.... 

دلی که نمیدونم کجا مونده....کجاست!!! 

 

احساس غریبی می کنم 

خیلییییی احساس غریبی می کنم.... 

 

نه....حالم خوب نیست 

 

بابا؟؟؟ 

نیام هنوزم؟؟؟

دل که بهانه ات را میگیرد 

نه قدرت آرام کردنش را دارم 

نه زبان محکوم کردنش را 

 

تنها به پایش می نشینم و سکوت میکنم 

تا شاید باور کند که من همه ی تلاشم را کردم 

همه ی تلاشم را  

که به اینجا نرسد 

که اینچنین درد نبودنت را به دوش نکشد 

 

تا شاید باور کند که دیگر راهی نبود 

تو می خواستی بروی 

و من نا گزیر  

 

من سکوت می کنم و نگاهش می کنم و دلم... 

دلم مقابل دیدگانم جان می کند 

و من چشمانم را می بندم 

 

داغ سنگینی است عزاداری برای روحت....برای دلت.... 

 

هوایت که به دل می نشیند 

غربت دنیایم را میگیرد 

نه پای رفتن می ماند و نه نای ماندن 

 

تا کجا ؟ 

تا کجا ادامه دهم تا قصه ی عادت خوانده شود؟ 

تو خوشبختی را چه معنا کردی که شبیه این روزهای من شد؟؟؟ 

 این همان وعده ایست که میدادی؟؟؟ 

 

من همان بدبختی بودنت را به تمام خوشبختی درد آور این روزها لحظه ای عوض نمی کردم 

فقط ای کاش....ای کاش جایی هم برای انتخاب من گذاشته بودی.... 

 

دلم... 

دلم....

به لبخند نیمه ات در قاب عکس نگاه می کنم 

چه دلتنگم برای احساس حضورت 

چه بی قرارم برای یک خاطره....برای چند ثانیه ی خاطره آمیز... 

 

به تو فکر میکنم 

به رفتنت به جنگ...به غیرتت....به ایستادنت.... 

حتی....حتی به لحظه ی پر کشیدنت 

 

من... 

من چقدر از جنس تو هستم؟ 

من چقدر می توانم زندگی را در دو دستم به خدا پیشکش کنم؟ 

من چقدر می توانم پای اعتقادم بایستم؟؟؟ 

 

چقدر نبودنت سنگین است در این روزها....در این لحظه های غریب 

 

دست هدیه ی کوچکت را میگیرم و چشمانم را می بندم 

دوباره همان دخترک ۴ ساله ای می شوم که کنار راهروی خانه منتظر زنگ است 

منتظر لحظه ی رسیدن تو 

تا بی پروا به سمت در بدود و بداند تو با آغوش باز آن سوی در ایستاده ای 

با دستانی همیشه پر 

تو....برگشتی...رسیدی... 

 

و این شیرین ترین خاطره ایست که برایم باقی گذاشتی 

 

پدر... 

پدرم.... 

چه کسی می گوید گذر سالها لحظه ی رفتنت را کمرنگ میکند؟ 

چه کسی میگوید عادت؟ چه کسی میگوید فراموش کاری؟؟؟ 

 

نه آنها هیچ نمی دانند 

 

نمیدانند وقی در اوج کودکی به جای کشف بازی های جدید به فکر حفظ تک تک خاطرات حضور پدرت هستی....وقتی خنده های بی سبب بچه گانه ات محو دلتنگی و عذاب نبودن ستون زندگی ات می شود.... وقتی اشک چشمان مادر جاری می شود هر بار که خاطره ای از پدر تداعی می شود....نه....دل سنگ ترین انسان ها هم نمی توانند قصه ی عادت را برایت تکرار کنند.... 

 

آنها نمی دانند... 

و ای کاش هیچ کس...هیچ کودکی....هیچ کجای این دنیای سنگی....هرگز طعم این فراق را نچشد.... 

 

بابایی من.... 

دلم برای صدا زدنت تنگ است 

و برای شنیدن لحن شیرین خنده هایت 

تو را به خدایت قسم می دهم کمی این دلتنگی را آرام کن 

 

امشب و این شب ها جز چند ثانیه خاطره هیچ نمی خواهم 

من عادتم شده تنهااااا بدون تو 

هر روووووز 

راه برم تو این پیاده روووووووو 

 

من عادتم شده چیزیییییییی نخوام ازت 

فکر منو نکن خوبم گلم فققققققط :

 

دلواپس تو ام که ساده میشکنی 

کوه غمی ولی حرفی نمیزنی 

می ترسم از پسِ دردات بر نیای 

من عادتم شده چیزی ازم نخوای 

.....  

 

دردا و خستگی مال خودت شده 

چیزی نمیگی و اصرار بیخوده 

اصرار می کنم....انکار می کنی 

حرفای قبلتو تکرار می کنی 

 

اینکه تو میگی من تنها کس تو ام 

دنیاییه ولی دلواپس تو ام  

دلواپس تو ام که ساده میشکنی 

کوه غمی ولی حرفی نمی زنی 

می ترسم از پس دردات بر نیای 

من عادتم شده چیزی ازم نخوای 

 

.....................................................  

روزها میگذرن.... بی تو....دور از تو....شاید هم در انتظار تو  

و من هنوز مات و مبهوت خط رفتنت را دنبال می کنم 

تا کجا بی من می روی؟ 

تا کجا به عقب نگاه نمی کنی؟ 

تا کجا دستانت هوای خاطره ها را از سر بیرون میکند؟ 

تا کجا ادامه می دهی؟؟؟ 

 

ایستاده ام 

بر تکه پاره های یک عهد شکسته شده 

با پاره پاره های دلم 

ایستاده ام و نا امید به جاده نگاه می کنم 

جاده ای که همیشه تو را از من گرفت.... 

 

دلتنگم 

بی قرارم 

نگرانم 

و جز سکوت شب خلوتگاه دیگری برای اشک هایم نیست 

 

یاور کوچه های پر خاطره 

اگر نگاهت به بیدهای مجنون گره خورد و یاد شب های بی بازگذشتمان در خاطرت زنده شد برگرد 

اگر خستگی آرامشت را بر هم زد  

اگر .... 

برگرد 

 

پ.ن:می ترسم!.... از این دنیا می ترسم....

 

چه خوش خیال است 

فاصله را می گویم!!!.... 

 

به خیالش تو را از من دور کرده 

نمیداند تو جایت امن است.... 

                       

                                             اینجا....میان دلم.... 

 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.