بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

برق اشک که در نگاهت نشست 

بی مهابا دلم پر کشید 

و نمیدانم چرا دوباره....دوباره.... مست احساس شدم 

 

برق اشک که در نگاهت نشست 

مرا به سرزمین گذشته هایم کشاندی 

و من نوای آشنای قلبم را میشنیدم 

 

و چشمانت 

چه ساده اسیرم کرد....

پدرِ من یعنی آرزو 

یعنی حسرت یه آغوش 

یعنی امنیت یه حضور 

 

پدرِ من یعنی هر شب آرزوی خواب و یک ثانیه دیدارش 

پدرِ من یعنی تکرار روزانه ی یک رویای محال 

یعنی هر روز و هر روز مشتاقش بودن 

 

پدرِ من یعنی کودکانه خندیدن و بی اضطراب زندگی کردن 

یعنی عاشقی کردن و لذت بردن 

یعنی آرامش پر کشیده ی مادر! 

 

پدرِ من یعنی عشق جاودانه ی این خانه 

یعنی چراغ همیشه روشن دلم 

یعنی حفظ تک تک خاطرات دوران کودکی.... 

 

پدرِ من یعنی دست کشیدن روی سنگی سرد برای باور کنار "او" بودن.... 

 

 

روزت مبارک عزیز ترین پدر دنیای من...  

 

 

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ 

 

جنون عاشقی را می ستایم 

که در اوج اشک می خندی و در اوج خنده  اشک میریزی 

 

جنون عاشقی را می ستایم 

که خواهشم تو و رویایم تو و درمانم تو معنا می شوی 

 

جنون عاشقی مان را می ستایم 

که دنیایم تو و دنیایت تمام با هم بودن هایمان است 

 

من....جنون عاشقی را می ستایم

به ال سی دی گوشی زل می زنم 

دلم پر می کشد سمتت 

دیوانه ی یادآوری صدای دلنشینت می شوم 

چشمانم را می بندم 

تو در خاطرم می نشینی 

با همان صورت دوست داشتنی ات.... 

همان لبخندی که عاشقم کرد... 

 

قلبم تیر می کشد... 

اشکم جاری می شود 

دستانم می لرزد و 

به یاد می آورم که نیستی 

دیگر نیستی... 

 

باور نمیکنم نهایت عشق این باشد!!! 

باورم نمی شود انتهای خیسی چشمهایمان این نقطه ی سوت و کور باشد 

باورم نمی شود رهایم کردی 

نه...باورم نمی شود.... 

 

تکیه می زنم به دیوار 

دستانم را روی زانوهایم میگذارم 

بغضم را فرو می دهم 

مولایم "علی" را می خوانم و  

دوباره می ایستم 

 

بی تو هم می شود زندگی کرد اما 

رویای با تو بودن را چگونه دور بریزم؟؟؟ 

دلتنگتم...

درد ما را نیست درمان الغیاااااااث !!!!

میگن شب ارزوهاس 

شبی که میتونی چشماتو ببندی و فکر کنی خدای مهربونت رو به روته و منتظره تا آرزوهاتو دونه دونه بشنوه.... 

حالا... چی میخوای ازش؟ 

کدوم یکی از آرزوهاتو روت میشه بگی؟؟؟ 

کدوم یکی از خواسته هاتو می تونی بی خجالت بهش بگی؟ 

چی داری واسه اینکه شرم نکنی و از بی مقداریت آب نشی جلوش؟؟؟ 

 

امشب شب آرزوهاس اما من مثل بچه ای که داره هی اینور اونور میره که مثلا خودشو قایم کنه، بیقرارم و این پا اون پا می کنم چون.....خیلی رو سیاهم....خیلی.... 

 

من چی میتونم ازش بخوام؟ 

بگم آرزوی چی دارم که الانم هر چی دارم از سرم زیاده.... 

بگم کجا تونستم شکر گزار یکی از هدیه هاش باشم که حالا پررویی کنم و دوباره و دوباره بخوام؟؟؟ 

 

امشب شب آرزوهاس و من فقط یه چیزی میخوام 

آغوش بازش رو....تا بتونم همه ی دلتنگی هامو توش اشک بریزم 

و به اندازه ی همه ی زندگیم عاشقش باشم... 

 

امشب با یه سری که از شرم بلند نمیشه.... با چشمایی که از خجالت خیسه....فقط ازش خودش رو آرزو میکنم.... 

 

کاش مثل همیشه این بار هم دلش نیاد دستمو خالی برگردونه....

صدای پایش که در راهروهای تاریک و تو در توی قلبم می نشیند 

ضرب آهنگ نفس هایم بر هم می خورد 

و من از خود بی خود میشم... 

 

کسی چه میداند 

امروز و فردا و همه ی روزهای نیامده 

شاید این هفته بیاید....شاید...

صدای ناله های دردناک تو را میان هیاهوی باد می شنوم 

شاید تمام ترس من از باور همین کابوس هاست....