دلم گواهی بدی میدهد
دوباره مُردن....
دوباره زمین گیر شدن....
دوباره فریاد های خفه شده در گلو....
دوباره خاک شدن...
چشم هام
دستهام
قلبم...
همه می لرزند
و من در این همه ضعف بی اندازه ام در حال غرق شدن ام....
کمی ایمان میخواهم فقط
کمی باور
و یک دوست...یا حتی غریبه ای که
زمزمه کند:
اندکی صبر، سحر نزدیک است....
میدانم وقت، وقت بریدن از دنیاست
اما من و این دستان تهی و این قلب مالامال از خاطره های تلخ....
بازی....
آره....بازی بود....