بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

و باز هم تکرار قصه ی غصه ها و حسرت ها 

و باز هم شادی اشک آلود من 

باز هم درد های بی درمان این قلب مرده 

 

باز هم من و عکس تو و رد پای رفتنت 

 

برایت تمام عاشقانه هایم را مرور میکنم 

همه را طبق طبق به تو تقدیم میکنم 

برایت تمام دوست داشتنی هایم را تمام آرزوهایم را جمع میکنم 

همه را قربانی یک لحظه لحظورت میکنم 

 

برایت شعر ها میخوانم 

نامه ها می نویسم 

از عشق از انتظار از دختری آواره در همهمه ی نامردانه ی روزگار 

برایت از روزهای دور میگویم 

از آواز های خاطره انگیزت 

از گردش های ۲ نفره مان 

از همه ی آن خنده های پر از مهربانیت که نثار کودکی هایم کردی 

 

برایت از انتظار داستان ها میگویم 

از تمام روز چشم به در دوختن  

از طپش های قلبم موقع شنیدن صدای گام هایت 

وقتی آرام آرام به خانه نزدیک میشدی 

از دویدن های کودکانه ام به سمت در 

از آغوش پر مهر تو که همیشه برایم باز بود 

 

آه.... پدر.... 

امان از این دنیا 

امان از این دنیا 

 

تقویم می چرخد و می چرخد و بی تو همه چیز عادی است 

عادی که نه.... بدون حضور تو هیچ رنگی در این روزها به چشم نمیخورد 

من در تنهایی هایم مادر در انزوای پنهانیش 

و تقویمی که برای ما نمی ایستد 

 

دوباره آغاز توست 

دوباره روز میلاد توست و من هر سال دور از تو و بی تو برایت جشن گرفتم 

تا سرپوشی بگذارم بر حسرت به دل مانده ام 

 

و تو.... 

میدانی که دوستت دارم؟ 

میدانی که حتی عصبانیت های گاه گاهم تنها از سر دلتنگی های ناگزیر است؟ 

میدانی که دختر کوچکت هنوز هر روز و هر لحظه تو را کم می آورد و از خود فرار میکنم؟ 

میدانی که هر شب اشک میریزد و تو را بهانه میکند؟ 

میدانی دنیایش را میدهد تا یک بار دیگر صدایش کنی:  

 

گل گلم سلام 

پدر....پدر....پدر... 

کی سر می آید این انتظار؟؟؟ 

کجا مانده که جستجویت نکرده باشم؟؟؟ 

خسته ام.... از بی تو بودن خسته ام.... 

می شود دوباره مهمان خوابم شوی؟؟؟ 

 

می شود دوباره در آغوشم بگیری ؟؟؟ 

می شود غریبانه های این روزهایم را آرام کنی؟؟؟ 

می شود دوباره ببینمت و این بار به خودت و نه عکست بگویم  که 

تولدت مبارک؟؟؟ 

می شود امسال در جشت میلادت حضور داشته باشی؟؟؟ 

می شود دوباره بهانه ای شوی برای ایستادن.... ادامه دادن.... تلاش کردن؟؟؟ 

می شود تو از من بخواهی؟؟؟ 

 

میدانی 

تو که بخواهی همه چیز حل می شود 

همه چیز خود به خود حل می شود 

تو که بخواهی سنگ را از جا تکان میدهم 

 

گفتی می آیی 

به من وعده دادی 

گفتی در ان جشنی که نمیدانم کدام است و کی است و کجا می آیی 

یک روز با ما خواهی بود 

گفتی با ان لباس می آیی 

مرا بیش از این چشم انتظار نگذار 

تمام گلهای دنیا را پیش پایت خواهم ریخت 

فقط بیا....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد