وقتى به اوج نا امیدى رسیدم
دوباره معجزه اى رو کردى
دوباره چهار ستون قلبم را لرزاندى و
حکمتت را به رخ این دختر عجول کشیدى
وقتى زمین و زمانت را به باد انتقاد گرفتم و
جز حرف هاى صد من یه غاز چیز تازه اى نداشتم
تو با لبخند همیشگیت دوباره اغوش باز کردى و
تمام سرکشى هایم را به اغوش کشیدى و
در ارامش غرقم کردى
دوباره لبخندت را معجزه زندگیم قرار دادى و
حضورت را بى واسطه اثبات کردى
هدیه ات را دوست دارم
تو هم مرا دوست داشته باش
خداى من
خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟ آن زمان که خــــبر مرگ مرا از کســــی می شنوی روی تو را کاشکی می دیدم.شــــانه بالا زدنت را -بی قید- و تکــــان دادن دســــتت و تکان دادن سر را که عجــــیب ! عاقبــــت مــــرد؟