بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

دلم یک خواب عمیق می خواد 

چشم هامو ببندم و بدون هیچ فکر و نگرانی و البته ناراحتی به خواب برم و اونجا همون رویای سفید گذشته ام رو ببینم 

 

یه خونه ی سفید رو به دریا 

سفید سفید 

پرده های سفید، رومیزی سفید و البته یه فنجون سفید 

نه نه 

حالا دیگه باید بگم با دو تا فنجون سفید... 

 

مغزم خسته اس 

روحم هم.... 

 

از دغدغه ها و گله گذاری ها خسته شدم 

از فکر کردن به هر چیز کوچیک و بزرگ 

 

دلم آرامش می خواد 

تنها هدفم برای این ما شدن و قبول این همه تغییر 

 

دلم یه زندگی سفید می خواد 

 

دخترک درونم هر روز بهم میگه: هی.... اعتقادات دیروزت کجا و مشکلات امروزت کجا ؟!!!

دور شدی جانم.... خیلییییی خیلیییی دور شدی 

اینقدر دور که حتی پیدا کردن راه برگشت سخت به نظر میرسه .... 

 

کاش میدونستم از کجا باید به راهم برگردم 

:(

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد