بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

آخرین شنبه سال

همیشه با اولین ها مشکل داشتم.... و با اخرین ها بیشتر!

همیشه از اولین ها ترسیدم...... و از اخرین ها بدتر!

همیشه اولین ها برام رویا می ساختن..... و اخرین ها خاطره....


دوباره رسیدم به یه اخرین دیگه...

آخرین شنبه ی سال

نمیدونم چند تا شنبه گذشت.... نمیدونم شنبه های این سال برام چطور گذشت

نمیدونم توی چند تاش خندیدم.... با چند تاش اشک ریختم.... از چند تاش فراری بودم....

فقط میدونم امروز اخریشه....

و من از احساس اخرین بودن چیزی می ترسم....



غروب این روزها برای من به شدت دلگیر میگذرن

مهم نیست تنها توی خونه باشم یا بیرون و در حال خرید

مهم اینه که تا غروب میشه دلم هوایی میشه و میره واسه خودش به جاهای که نباید بره....


به همه لحظه هایی که تمام شدن

پیش ادمایی که رفتن و دیگه نیستن

و یا کسانی که هستن اما قلبم رو یه جوری به درد اوردن

مشکل هم زمانی بدتر میشه که با همه دردی که به دلم گذاشتن نمیتونم دوستشون نداشته باشم

و این نمیدونم ضعف منه یا قوت دلم!


اخرین شنبه ساله و به دستام نگاه میکنم ببینم بعد از این یک سال چی توی دستام دارم!!!!

چمه؟

شادم یا غمگین؟

کجای زندگیم ایستادم؟؟؟؟

گیجم.... نمیدونم

و این حال تازه ای نیست

تا یادم میاد هر سال توی همین نقطه هه ایستادم و هر سالم این سوالا رو پرسیدم از خودم و هر بار هم جوابم یه نمیدونم ساده بود و بعدم عید شد و سال عوض شد و من کلا یادم رفت این سوال هم اومده بوده توی ذهنم!


اما امسال حسم ترسناک تره!

فکر میکنم ندونستم امسالم دردش بیشتره

چون حالا باید مستقل تر باشم.... باید محکمتر باشم

چون حالا یه طرف این خانواده ی تشکیل شده منم!

و ندونستن خیلی وقتا میتونه مخرب باشه

چون همه میگن: خشت اول گر نهد معمار کج...........

و من از این معمار بودن هم کم کم دارم می ترسم!


خوشبختی حاضر و اماده نمیخواستم!

دوست نداشتم وارد زندگی ای بشم که قبل از من کسی دیگه اماده اش کرده

پدر.... مادر.... ارث و میراث....

دوست داشتم از صفر خودم و خودش بسازیم و بیایم بالا

تا همیشه بتونیم لذت داشته هامونو بخوریم و از نداشتن ها نترسیم

و باور کنیم که میتونیم به دست بیاریم

دوست داشتم خودم تلاش کنم تا منت هیچ کس دیگه ای روی سرم نباشه

و من همیشه عاشق استقلالم بودم...


و الان اعتراف میکنم که خییییلی سخته

پاهام می لرزه و میون اعتقاداتم پرسه میزنم

و فکر میکنم که واقعا از پسش بر میایم؟

و واقعا این همه دغدغه فکری اجازه میده به چیز دیگه ای فکر کنیم؟؟؟

می ترسم.... می ترسم خوشبختی هم قربانی این نگرانی های به ظاهر کوچیک اما مهم بشه

و اون وقت هم هدفم رو از دست داده باشم هم زندگیم رو....


توی این شنبه اخر سال

میون بدو بدو های خرید و هفت سین و دلگیری های این و اون

میون ازرده شدن دلم از حرفهای نزدیکان

میون بغض هایی که هر بار نشکسته فروشون دادم از جای خالی پدر و پدربزرگ

به این فکر میکنم که من.... با خودم و مشکلاتم چند چندم؟؟؟

مرور میکنم روزهای گذشته رو..... به امید اینکه به اینده ی بهتری پیوند بخوره....


نه...

هیچ وقت اخرین ها رو دوست نداشتم!


پ.ن: جای تو هم در همهمه ی افکار این روزها محفوظ است.... خیالت آسوده!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد