نیستی و زندگی بی تو سرد و بیرنگ شده
کاش می دونستی چقدر دلم برات تنگ شده....
حالم این روزها خوب نیست
خنده هایم بوی تنهایی عمیقی می دهد و اشک هایم.... به نگاهی سرد و بیروح تبدیل شده
دیگر انگار خودم را هم برای خودم ندارم
خاطره ها از در و دیوار قلبم میریزند و هر بار زخمی جدید بر جای زخم های قدیمی میزنند
و من.... دخترک مرداد.... به غروری فکر می کنم که همیشه به اعتمادش سر پا ایستادم و امروز اعتنایی بهش ندارم
خودم با دست خودم عقایدم را به بازی گرفته ام و غرق در روزمرگی های آدمها، یکی از همین آدمهای سطحی و گذرا شده ام
یک عمر جنگیدم برای ساختن خودم و بلاخره تسلیم دنیا شدم
با دستهای خالی
فاصله ام با قلبم، روحم با خدا دورتر از همه ی باور ها شده
نشسته ام و خط غم ها و مشکلات زندگی ام را دنبال می کنم
از یکی به دیگری می پرم
و این وسط هر بار دوباره بخشی از خودم را می بازم
و نمی ترسم از اینکه روزی به پایان برسم....
و من این نبودم!!!!
و این تنهاییست..... تنهایی عمیق زندگی من....
حتی تصمیمی به تلاش دوباره برای ایستادن ندارم....
و این یعنی دختر مرداد دیگر مردادی نیست.....
نه یک مبارز نه یک مغرور نه یک احساساتی و نه یک لجباز.....
:(