بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

]چقدر حال عجبیبی دارم

نمیدانم از تلخی روزهایی که گذشت بنویسم یا از شادی عمیقی که دیشب در وجودم ریشه کرد

روزهای سخت وداع با یک عزیز دیگر را بگویم یا شیرینی باور حضور یک موجود کوچولوی جدید

نمیدانم!

تلخی اشک هایم به لبخند ریزی گره خورده 

اگر چه در سیاهی روزهای کودکی غرقم و مدام زخم های گذشته را مرور میکنم

اگر چه چراهای ذهنم مدام سرم را به درد می آورد و حسرت از انتظاری که تمام شد و اتفاقی که هرگز نیفتاد زخم جدیدی به روحم زد

اگر چه تنهایی ام را این روزها بیشتر و بیشتر از همیشه میفهمم

اگر چه رابطه های خونی ام مرا نا امیدتر از قبل کردند و رابطه های عاریه ایم نیز چنگی به دل نمیزند

اما....

میان این هجم غم، دیشب نور امیدی تمام قلبم را روشن کرد

از قبل میدانستم هست

اما انگار باورش نکرده بودم

این کوچولوی عجیب و دوست داشتنی

دیشب وقتی نیمرخ صورتش در مونیتور دیده شد قلبم به طرز عجیبی لرزید

صدای قلبش همه ی دنیایم را بهم ریخت

و من....باورش کردم

و امروز میخندم

حتی میان غم ها و تنهایی هایم

می خندم


آمدنت مبارک فرزندم

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد