بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

به تو فکر کردم

دوباره.... دوباره

به تو فکر کردن

عجب حالی داره


تو و خاک گلدون

با هم قوم و خویشین

من و باد و بارون

رفیق صمیمی

از این برکه باید

یه دریا بساااازیم

یه دریا به عمق

یه عشق قدیمی

......................

دوست داشتم با

تمام وجودم

عزیزم هنوزم

تو رو دوست دارم

الهی.....

.......................

من آدمِ خاطره هام

آدمِ قدم زدن توی کوچه پس کوچه های گذشته و زنده کردن هر چی که یه روز رها شده....

آدمِ نشستن و دوباره آتیش زدن هر چی خاکسترِ خاموشِ


من آدمِ همه ی شادی های به باد رفته و همه ی عشق های نافرجامم

من حتی توی اوج خوشبختی هم، لحظه ای غصه و غصه های قدیمیم رو از یاد نمی برم


من همین قدر... درست همین قدر به خودم بد می کنم

همین قدر در حق خودم ظالمم


نه فقط اجازه میدم آدمها احساساتم رو ندید بگیرن

بلکه خودمم احساسات خودم رو کنار میزنم اگر بدونم کسی رو شاد می کنم

کسی که شادیش قطعا مهم تر از شادی منه


من نه فقط میزارم آدمها غمگینم کنن

بلکه خودمم غم ها رو حفظ میکنم


من آدم کنار اومدن با نبودنا و از دست دادنا نیستم

من هر بار پای هر احساسی، تکه ای از قلبم رو جا میزارم

حالا موندم و این قلب تیکه پاره

که نایی برای دوباره ادامه دادن نداره

داره جون میکنه که سر پا باشه اما....دوباره و دوباره کم میاره.... کم میاره!!!

به همین سادگی

ای وای بر من


همینجوری الکی

دارم به یه ثبات نسبی نزدیک میشم

تب تند روزهای پرفشار کاری داره میخوابه و سعی میکنیم به یه روتین برسیم

که اگر این بشه خیلی خوب میشه

تصمیم دارم آخر هفته برم سر کارتن های قدیمی

دفتر های نوشته ها و کتاب های قدیمیم رو بیارم توی کتابخونه محل کار بزارم

بلاخره نیم ساعت در روز به خودم که میرسه

حتی فکرش هم آرومم میکنه

این روزا خیلی زود به زود از آدمای دور و ورم دلخور میشم و ترجیح میدم ازشون دور باشم

خوابهای عجیب و زنده شدن دلتنگی های گذشته هم مزید بر علت بی حوصلگی هام شده


هر چند همه و هیچ کدوم اینها مهم نیست

مهم فقط اینه که این دوره هم میگذره و باید بگذره

و ابته که من میتونم!


پ.ن: صبح بعد از آلارم گوشی به سختی چشمامو باز کردم. با چشمای باز زل زده بود بهم.نگاهش گیرایی خاصی داره. دلم ضعف رفت براش اما همون لحظه به این فکر کردم که حالا یه وروجک بیدار رو چطور بزارم برم سر کار؟؟؟.... اما کمتر از چند ثانیه بعدش، سرش رو گذاشت روی دستاش و با یه ژست دوست داشتنی ای دوباره خوابید..... نیاز نیست بگم چی میکشم  امروز از دلتنگی تا ظهر بشه و برم خونه و یه دل سییییییر بغلش کنم؟


پ.ن 2:اینجا خونه ی خلوت و مجازی منه.... خونه ای به قدمت نزدیک به 13 سال..... قبول کنید سن کمی نیست..... البتهبگذریم که 2-3 بار کلاً حذف شده و از نو ساخته شده و گذشته اش توش ثبت نیست متاسفانه( بچگی کردم، فکر میکردم با پاک کردن نوشته هام میتونم دردهامو پاک کنم).....با اینکه مدتهاست کامنتهای وبلاگ عمومی نیست و تائید نمیشه اما هنوز دوستان زیادی دارم که برام مینویسن و جویای حالم هستن..... اول از همه صمیمانه معذرت میخوام که نمیتونم کامنتها رو باز کنم و این بخاطر شما نیست..... من اینجا رو ساکت و دور از هر بحثی نیاز دارم..... دوم ممنونم که هستین و ممنونم که نگرانم میشین.... یا دوستان نزدیک تری که حتی مناسبت ها رو بهم تبریک میگن با وجودیکه من دیگه نمیرسم خیلی هم در موردش بنویسم (از جمله تولدم در چند هفته گذشته).... سوم هم که باور کنین اگر نتونستم جواب بدم برای اینه که واقعا وقت کم میارم....


پ.ن3: بهش میگم چیزی به آبان نمونده.... میگه 9 آبان؟؟؟؟..... به نظرم میرسه نیاز داره یه فصل سیر بزنمش!!!!!.... یعنی واقعا روزش رو یادش رفته؟؟؟؟ یا داره ادا درمیاره؟؟؟؟ امیدوارم نخواد اعصاب منو بیش از این به بازی بگیره......قضیه ی پا روی دم شیر گذاشتنه این دفعه!!!!

و بلاخره سلام

دوباره مهر، دوباره پاییز، دوباره فصل غربت عاشقی

برگشتم

بعد از ماه ها دوباره اینجا رو باز کردم.... و چه حس آشنایی...

نابِ ناب

اینقدر حرف توی سرمه که دستم کم میاره

اما سکوت مشق این روزهای من بوده و هنوز هست

سکوت غمگینی که مهر روی لبهام شد وقت از دست دادن مهربون ترین خاله ی دنیا

یا سکوت شیرینی که موقع برداشتن اولین قدم های پسرک توی دلم نشست

سکوت دردآوری که موقع فروخوردن بغضم از تنهایی گذروندم

یا سکوت آرامش بخشم وقتی کوچولوی مهربونم خودش رو در آغوشم جا می کنه و محکم بغلم میکنه

این روزا به جای نوشتن، به جای حرف زدن و به جای اشک ریختن فقط سکوت کردم

منه مردادیه لجباز و سرکش به دختر خسته و آرومی تبدیل شدم که منتظره دوباره فرصتی بشه و دوباره خودش رو از نو بخونه!

بخونه تا شاید بازم خودش رو پیدا کنه


اما گذشته از همه ی اینا با خودم قرار گذاشتم دوباره بنویسم شاید کلمه ها دوباره باهام آشتی کردن

شاید نوشتن بشه کلید خلاص شدن از این افسردگی عجیب غریب

که نه غمش پیداست و نه شادیش


شاید دوباره خودم شدم....