بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

همینجوری الکی

دارم به یه ثبات نسبی نزدیک میشم

تب تند روزهای پرفشار کاری داره میخوابه و سعی میکنیم به یه روتین برسیم

که اگر این بشه خیلی خوب میشه

تصمیم دارم آخر هفته برم سر کارتن های قدیمی

دفتر های نوشته ها و کتاب های قدیمیم رو بیارم توی کتابخونه محل کار بزارم

بلاخره نیم ساعت در روز به خودم که میرسه

حتی فکرش هم آرومم میکنه

این روزا خیلی زود به زود از آدمای دور و ورم دلخور میشم و ترجیح میدم ازشون دور باشم

خوابهای عجیب و زنده شدن دلتنگی های گذشته هم مزید بر علت بی حوصلگی هام شده


هر چند همه و هیچ کدوم اینها مهم نیست

مهم فقط اینه که این دوره هم میگذره و باید بگذره

و ابته که من میتونم!


پ.ن: صبح بعد از آلارم گوشی به سختی چشمامو باز کردم. با چشمای باز زل زده بود بهم.نگاهش گیرایی خاصی داره. دلم ضعف رفت براش اما همون لحظه به این فکر کردم که حالا یه وروجک بیدار رو چطور بزارم برم سر کار؟؟؟.... اما کمتر از چند ثانیه بعدش، سرش رو گذاشت روی دستاش و با یه ژست دوست داشتنی ای دوباره خوابید..... نیاز نیست بگم چی میکشم  امروز از دلتنگی تا ظهر بشه و برم خونه و یه دل سییییییر بغلش کنم؟


پ.ن 2:اینجا خونه ی خلوت و مجازی منه.... خونه ای به قدمت نزدیک به 13 سال..... قبول کنید سن کمی نیست..... البتهبگذریم که 2-3 بار کلاً حذف شده و از نو ساخته شده و گذشته اش توش ثبت نیست متاسفانه( بچگی کردم، فکر میکردم با پاک کردن نوشته هام میتونم دردهامو پاک کنم).....با اینکه مدتهاست کامنتهای وبلاگ عمومی نیست و تائید نمیشه اما هنوز دوستان زیادی دارم که برام مینویسن و جویای حالم هستن..... اول از همه صمیمانه معذرت میخوام که نمیتونم کامنتها رو باز کنم و این بخاطر شما نیست..... من اینجا رو ساکت و دور از هر بحثی نیاز دارم..... دوم ممنونم که هستین و ممنونم که نگرانم میشین.... یا دوستان نزدیک تری که حتی مناسبت ها رو بهم تبریک میگن با وجودیکه من دیگه نمیرسم خیلی هم در موردش بنویسم (از جمله تولدم در چند هفته گذشته).... سوم هم که باور کنین اگر نتونستم جواب بدم برای اینه که واقعا وقت کم میارم....


پ.ن3: بهش میگم چیزی به آبان نمونده.... میگه 9 آبان؟؟؟؟..... به نظرم میرسه نیاز داره یه فصل سیر بزنمش!!!!!.... یعنی واقعا روزش رو یادش رفته؟؟؟؟ یا داره ادا درمیاره؟؟؟؟ امیدوارم نخواد اعصاب منو بیش از این به بازی بگیره......قضیه ی پا روی دم شیر گذاشتنه این دفعه!!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد