بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

هر شروعی یه پایانی داره

همون طوری که معمولا شروع ها غافلگیر کننده اتفاق می افتن بعضی از پایان ها هم ناگهانین

مثل پایان این خونه


تصمیمم جدیه و نمیتونم به کسی دلیلش رو بگم اما دیگه اینجا و هیچ جایی نیستم. از همه تون که تا اینجا منو می خوندین و کم و زیاد همراهم بودین یه دنیا ممنونم....

دلم قطعا و حتما برای این خونه ی مجازیم برای سنگ صبور همه ی درد و دلام تنگ میشه اما وقتٍ رفتن مجبورم پشت سرمم نگاه نکنم. نمیخوام بیش از این پاهام بلرزه و توانم بره....


از ۲۰ آذر ماه ۸۴ تا امروز.....

تمام دوره شیرین جوونیم

خدانگهدار....

قلبم یه جور نه چندان جدیدی درد می کنه

امروز هوا گرفته و بارونیه

شاید برای خیلی ها هوای عاشقانه ی دو نفره اس

اما من هیچ وقت توی این هوا حس عاشقی نداشتم

بیشتر دلگیر بودم و غمگین و به دنبال خلوتی برای اشک ریختن

این حالو دوست دارم اما.... نه برای عاشقی

عاشقیه من ساکت و آروم نیس.... با بغض و گل و شمع نیست

من توی وقتای عاشقی بلند بلند می خندم.... می چرخم..... هیجان زده حرف می زنم.... شادم

اما این هوا ....

نمیدونم قوی تر شدم یا نه.... اما بزرگ شدم

دیگه هر چیزی رو نمیپرسم.... می پذیرم و رد میشم

اما چیزی که برای خودم میمونه تیر کشیدن های ناگهانی این قلبه

فشاری که حتی حال نفس کشیدن رو ازم میگیره

ولی میدونم گذراست.... تمام میشه


دلم میخواست زنگش می زدم.... میگفتم پاشو بیا دنبالم بریم توی یه جای نسبتا سبز یه چایی بخوریم...... یکم نگاهت کنم..... شاید تمام شه بیقراری های این دل.... ولی نمیگم.... زنگ نمیزنم.... چون..... بزرگ شدم و صبر میکنم تا تصمیم آدمها برام مشخص بشه..... من توان یک نفره به دوش کشیدن رو ندارم....



یادی از گذشته

دیگر به خاطر نمی آورم که این اشک ها از درد نبودن های دیروزت است یا از دلتنگی بودن اما نبودن این روزهایت

 دیگر به خاطر نمی آورم که چرا هنوز حجم بودنت هم این تنهایی را پر نمی کند 

دیگر نمیدانم جواب این قطره های خیس از غم را چگونه بدهم.... 

خسته ام به اندازه ی همه سالهای زندگیم خسته ام

 در این روزهای پایانی در این لحظه های سرنوشت ساز در این هیاهوی غریب وجودم در انزوای تنهایی هایم نشسته ام و اشک هایم را می شمارم بودن و نبودن تو را تکرار میکنم 

خسته ام دیگر از این زندگی هیچ نمیخواهم دلم فرار میخواهد فرار و دوری از همه ی دغدغه ها

 ۱۴ روز..... و من.... دیگر حتی قدرت ندارم تا زیر لب زمزمه کنم: یک راند دیگر..... فقط و فقط یک راند دیگر مبارزه کن!

 کاش همان مرد رویاها میشدی یک بار دیگر و برای نجات من از این درد سر می رسیدی کاش دوباره برایم زمزمه میکردی که اینجایی....که تنهایم نمیگذاری که تمام روزهای سیاهم را سفید میکنی که تمام دردها را میگیری کاش یکبار دیگر می آمدی و مرا مطمئن از بودنت میکردی کاش میدانستی به خاطر تو جلوی همه ی دنیا می ایستم 

کاش می توانستی به خاطر من مقابل خودت بایستی کاش این عشق نافرجام نمی بود....


پ.ن: مرور می کنم خاطراتم را.... دفتر نوشته هایم را.... اشک هایم را.... چه سخت طاقت آوردم که بگذرد.... و گذشت..... امروز قوی ترم؟؟؟.... نمیدانم....


پ.ن۲: شاید دوباره نوشتن کتابم را شروع کنم.... شاید روزی دوباره به رویای گذشته برگردم..... شاید دوباره عاشق شود.... از دختر مرداد هیچ چیز بعید نیست....

یه نقطه هست اسمش انتهای طاقته

تا قبلش می سوزی و می سازی.... یه جاهایی سر ریز میشی عصبانی میشی دعوا م یکنی قهر می کنی سکوت می کنی اما می مونی....

دوباره زمان آرومت می کنه یا شایدم دست یه دوست دوباره تو رو بر می گردونه 

اما یه نقطه هست اسمش انتهااااااای طاقته

توی این نقطه یه صدا میاد.... یه چیزی میشکنه.... یه چیزی که دیگه قابل بند زدن نیست....

دیگه جبران نمیشه

دیگه فراموشت نمیشه

دیگه حال داد و بیداد و قهر و حتی سکوت نداری

توی این نقطه فقط هر چی داری میزاری توی کوله بارت و .... میری

یه جوری آروم که هییییییچ کس صدای رفتنت رو نشنوه

دیگه مهم نیست رفتنت چطور براشون تعبیر شه

مهم اینه که بری و خط بزنی و رها کنی

چون دیگه طاقتش رو نداری

چون.... یه نقطه هست که اسمش انتهای طاقته


پ.ن: خیلی دوسش داشتم و دارم.... خیلی قبولش داشته و دارم..... روی اسمش قسم خورده و می خورم..... اما توی نقطه ی انتهای طاقتم..... قلبم بیش از این طاقت زخم خوردن از یه دوست رو نداره..... یه روز توی یه همچین نقطه ای فهمیدم حق نیست از عشق تا این حد آسیب ببینم..... امروز فکر میکنم حقم نیست از یه ارتباط دوستی سهمم این همه سوال و زخم باشه..... برای خودم و برای هر چیزی که در این نقطه از دست میدم میسوزه اما..... بهترین کار رها کردنه..... باید قوی باشم تا قلبم بهانه نگیره دلتنگ نشه و بپذیره..... شاید یه مدت برم..... شاید محل کارم رو عوض کنم.....نمیدونم....ولی باید رها کنم.....

آدمها، آدمهای سابق نیستند

و روزگار هم آن روزگار قدیم نیست

گرچه در گذشته هم دغدغه ها و غم ها کم نبود اما معرفتی بود که امروز فقط یک خاطره شده

آنقدر روز و روزگار پر مشکل و سخت و غمناک سپری می شود که مجالی برای با معرفت بودن آدمها نگذاشته

دلم می سوزد

دلم برای دلهایی که در کنار هم و از فرط عشق نسبت به هم می سوزند اما در گیر و دار روزگار با کج فهمی ها عشق خود را به اشتباه چیزی شبیه لجبازی نشان می دهند می سوزد

دلم برای آدمهای پر مهری که مهرشان موجب سرخوردگیشان شده می سوزد

دلم برای معرفت هایی که هنوز باقی مانده اما اشتباه تفسیر می شود می سوزد


دوست دارم به هیچ چیز فکر نکنم

به خودم هم

روزگار چندان دوست داشتنی نمی گذرد

اما امیدوارم که بگذرد.... امیدوارم شرایط تغییر کند.... امید دارم به روز و روزهایی کمی عاشقانه تر، کمی ساده تر، کمی مهربان تر

بعضی روزها اینجور است

خسته ای، بیحالی، سری

چرا و چطور ندارد...

فراری هستی از هر کسی که سوالی از حالت بکند

فقط می خواهی جایی که در هیچ کجای زمان معنا نشده، در وقتی نامعلوم، به چیزی که وجود ندارد فکر کنی و تنها باشی.

تنهایی به معنای واقعی کلمه

هیچ چیز، هیچ کس، هیچ کجا....

و چقدر در این مواقع کلمه ی هیچ دوست داشتنی می شود....

امروز

حتی خودم را نمی خواهم

و نمی دانم چرا....

قلبم درد می کند

و به نظر می رسید جسمی است....

نفسم بالا نمی آید...

سرم درد می کند

و دلم دکتر رفتن نمی خواهد

دلم هیچ کس را نمی خواهد

دلم دنیا را نمی خواهد

دلم سکوت می خواهد


راستی

باید وصیت نامه ای بنویسم..... یادم آمد پسرکی دارم....اگر اتفاقی افتاد.... اگر روزی من نبودم.... لطفا پیش مادرم بماند.... مادرم.... تنها و همه ی دارایی دنیایی من است.... همه ی او را برای پسرم می خواهم.... شاید تنهای ارثیه ی من برایش است.... 


چقدر از دنیا می ترسم

و حتی از مرگ


قلبم درد می کند....


پ.ن: لطفا نگران نشید.... خوبم.... از اتفاقات ناگهانی ترسیدم که اینجا نوشتم .... چون جای دیگری ندارم برای نوشتنش.... فکرهای دیگری نکنید.... لطفاَ.... من به اندازه ی همیشه خوبم....

متاسفم اما باید اعتراف کنم یه حسرت عمیقی توی قلبم جون گرفته

یه حسرت که برای آتیش زدن لحظه های امروزمون به اندازه ی کافی قدرت داره

یه حسرت که...


بماند....فقط بماند....

ناگفته ها همیشه ناگفته می مانند....

و دوباره.... دوباره.... دوباره.‌...

تمام نمیشود کابوس این عذاب....

هر بار که میبینمشان....می شنومشان....

دوباره.... و دوباره میشکنم....

نمیگذارند تمام شود این زجر مداوم....

نمیگذارند گاهی هم بودنشان ارامش قلبم باشد

آتش زدند به هر چه در قلبم از انها حفظ کرده بودم....

از انها نیستم و هر بار حرفشان یا رفتارشان طعنه ای غلیظ تر است بر ایم....

و من فقط با لبخند خشک شده ای به قربان صدقه های مصنوعی و تاسف های مسخره خیره میشوم

امشب درد بدی بر قلبم ماند.... دردی به معنای واقعی....

اما گاهی اوقات باید درد به جانت بنشیند تا کنده شوی از رویاهایی محال....

اشک های امشب من، وقتی پنهانی و در خفا ریختند، نمکی بود که یک عزیز روی زخمم ریخت و من..... اگر به حق باشم!.... حلال نمیکنم....

نه به خاطر امروزم که میتوانم بدون انها زندگی کنم.....

به خاطر سی سال زندگی دختری که چشم انتظار محبت واقعی انها ماند و در اخر نا امیدانه و با چشمان خیس ترکشان کرد.....


بابا....

دلِ تو هم به درد اومد؟

همه چیز از آن شهریور عجیب شروع شد

از هوای عاشقانه ی دو نفره ای که مرا تکان داد

که چرا باید سهمم از عشق اینقدر کم باشد؟ کم و پنهانی؟؟؟

چرا قلبم این حجم از طپش را برای این سطح از رابطه تجربه کند...

و تمام حالٍ ابری و خواستنی آن روزها برای من مساوی شد با دست کشیدن از یک جنون

بریدم

از احساسی که به جرئت فراتر از عشق خواندمش و هنوز قلبا معتقدم درست ترین نام برایش همین بود....

جنون!!!

از همانجا بود که دیگر کلمات از من فرار کردند

دیگر دنبالم نمی دویدند

دیگر انتظارم را نمی کشیدند

من صدایشان می کردم اما.... نمی آمدند.... نمی شد.... چیزی جور در نمی آمد...


شاید چون برای اولین بار و احتمالا تنها بار در تمام زندگیم مقابل خواسته ی دلم ایستاده بودم

در آن شهریور کذایی بین دلم و دخترک درونم، خودم را انتخاب کرده بودم

همان روزی که کنار اتوبان کنار زدم 

همان روزی که سرم را روی فرمون ماشین گذاشتم و با صدای بلند زار زدم.....

روزی که دلم برای خودٍ خودم سوخته بود

حقم این نبود حقٍ احساسم هم این نبود

نمیتوانست نتیجه ی آن عشق سوزناک و آن همه سال تحمل چنین چیزی باشد

درست از همان روزی که هوا هم عاشق بود، من از جنون گذشتم و شدم دخترکی دیگر

شاید برای همین است که هنوز هم نمی توانم بنویسم

جور در نمی آید

به دلم نمی نشیند

زاییده ی دلم نیستند این حروفی که کنار هم می نشینند

دلم هنوز همانجا کنار همان اتوبان لعنتی مانده

قهر است.... با من.... با او.... با دنیا....

همکاری نمی کند...

حتی روزی که من دوباره عاشق شدم دلم کوتاه نیامد

حتی روزی که من عهد وصال بستم دلم جا خالی داد

حتی الان.... الان که حجم احساسی فراتر از هر حسی در دنیا در وجودم جان گرفته..... 

باز هم دلم را نمی بینم

دیر است ولی تازه کشف کردم که من چند سالیست بی دل زندگی می کنم

بی دل عشق می ورزم

بی دل می نویسم

بی دل احساس می کنم

بی دل تجربه می کنم

برای همین است که به دل نمی چسبد.... حداقل بر دلٍ خودم نمی چسبد....


اما خوب است....

خیالم راحت است

سرم بالاست

جواب دلم را هم با قاطعیت می توانم بدهم

آن شهریور رویایی، گرچه پایان دلٍ من بود اما شروع بهترین تصمیم های زندگیم شد

گرچه از کسی بریدم که باورش هنوزم سخت است اما خوب کردم که بریدم

گرچه هرگز تا آن حد جنون یک احساس را درک نکرده بودم اما همین که برای تنها بار در زندگیم یک حس را بدون ریختن هیچ اشکی کنار گذاشتم یک افتخار است

آن قدر به درست بودن تصمیمم ایمان داشتم و اینقدربرای بی پناهی و استیصال خودم غمگین بودم که جایی برای غرور و دروغ و بی شرمی های یک آدم دیگر نداشتم


سالهاست نمی توانم مثل قبل بنویسم

حتی برای دردانه ترین پسر دنیا

برای آرزوی دیرینه ی زندگیم

اما حتی اینکه امروز چنین هدیه ی الهی نازنینی در زندگی دارم نتیجه ی روزی است که خودم را نجات دادم

و اگر تاوانش همین ننوشتن باشد با سر قبول خواهم کرد.....


من تاوان زیادی پای یک جنون دادم

و شاید هرگز نتوانم گذشته را حلال کنم

اما...

ای کاش بتوانم روزی برای پسرم بنویسم

شاید بعد از من بخواهد از مادرش بیشتر بداند....

کاش روزی این تاوان تمام شود و دلم رضا دهد به آشتی....

کاش دلم بفهمد چاره ای نداشتم.... بهترین را برایش خواستم.... دوستش داشتم.... حفظش کردم و به بهترین سپردمش....

کاش مرا ببخشد.....

روزهای پایانی سال همیشه غربت عجیبی دارد

یاد خاطراتی که از دست رفت

 روزهایی که دیگر بازگشتی ندارد

 قول هایی که شکست

حرف هایی که به عمل تبدیل نشد

و تلخ تر از همه

یاد عزیزانی که دوستشان داشتیم و دیگر در کنارمان نداریم...

همیشه لحظه های آخر هر سال را سخت گذراندم اما امسال درد بیشتری در قلبم حس می شود

عید ها.... سفر جنوب.... شوق دیدار مهربان ترین خاله ی دنیا..... خنده های بی نظیرش.... آغوش همیشه پر محبتش.... و عشقی که برای من همیشه ملموس بود

بیش از حد دوستش داشتم و دارم

تعطیلات برای من همیشه همرنگ او بود.... دیدنش....

حالا شبیه مرغ پر کنده ای هستم که نمیداند باید کجا برود....

دیگر هیچ سفری را دوست ندارم...

غم سنگین قلبم فقط به تلنگری احتیاج دارد تا ببارد و حیف، صد حیف.... که شهامت ندارم برای اشک ریختن

برای باور این از دست دادن....

انکار را ترجیح میدهم و این نشان از افسردگیست....

دلم دنیا دنیا برایش تنگ است.... حتی تاب دیدن فرزندانش را هم ندارم

دلم میخواهد همه ی شادی دنیا را برایشان هدیه ببرم.... تا کمی آرام بگیرند....

میدانم چه زجری می کشند... و من چه عاجزم در تسکینشان....

برای ما عید بوی دورهمی را داشت....

همه از هر کجا و هر شهری عید پیش خاله جمع می شدیم..... به قول او عید ها بود که جمع ما جمع بود....

حالا نمیدانیم باید سر به کجا ببریم برای فرار از بیرحمی دنیا


حالم خوش نیست....

از این همه غم خسته شدم....

از حالِ پریشان و دلگرفته ی خودم هم خسته ام

دلم برای یک شادی واقعی تنگ است اما..... به جرئت می نویسم هییییچ چیزی به ذهنم نمیرسد که مرا قلبا شاد کند

تمام خنده ها و تفریح من فقط و فقط پسرک مهربانم شده

وقتی مرا نوازش می کند.... می بوسد.... در آغوش می کشد..... و من نمیدانم چقدر می توانم مادر خوبی برایش باشم....

این روزها به کودکی کردن مشغول می شوم..... بازی می کنم.... و همین تمام مشغولیت  من است....


اما غم ها همچنان سر جایشان است....

و من دیگر هیچ نشانی از آن دخترک مرداد قوی و لجباز و مغرور ندارم....

سازگار می شوم، انکار می کنم، بیخیال می شوم، و بدتر از همه برای هیچ چیزی که به خودم مربوط باشد نمیجنگم


سالی که گذشت...

همین ۹۷ پر درد

برای من بیشتر سخت و تلخ بود

گرچه لحظه های خاصی را هم تجربه کردم

اولین بار بود از زبان پسرم  « مادر« خطاب شدم.... اولین بار قدم زدنش را دیدم.... اولین بار دستانم را گرفت و با هم راه رفتیم.... اولین بار با هم نقاشی کشیدیم  .... و خیلی اولین های دیگر...

اما نتوانستم تولد یکسالگیش را جشن بگیرم

عزیز دوست داشتنی دیگری را از دست دادم

از گروهی از خانواده ام دلسرد شدم

از دوستانم به شدت رنجیدم

از همسرم آزرده شدم

از خودم بریدم

و از تلاش برای عادی شدن دست کشیدم....


۹۷ روزهای سنگینی برای من داشت که هنوز نتوانستم هضم کنم....

حوصله ی پیشواز ۹۸ رفتن را هم ندارم

حتی حوصله ی چیدن سفره هفت سین و رسم و رسومات مربوط به آن....


ولی کاش از پسِ تحمل بغض این روزهای آخر سال بربیایم

کاش....