بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

*** 

لئوناردو باف یک پژوهشگر دینى معروف در برزیل است. متن زیر، نوشته اوست:
    در میزگردى که درباره «دین و آزادى» برپا شده بود و دالایى‌لاما هم در آن حضور داشت، من با کنجکاوى، و البته کمى بدجنسى، از او پرسیدم: عالى جناب، بهترین دین کدام است؟
    خودم فکر کردم که او لابد خواهد گفت: «بودایى» یا «ادیان شرقى که خیلى قدیمى‌تر از مسیحیت هستند

    دالایى‌لاما کمى درنگ کرد، لبخندى زد و به چشمان من خیره شد ... و آنگاه گفت
:
    «بهترین دین، آن است که شما را به خداوند نزدیک‌تر سازد. دینى که از شما آدم بهترى بسازد

    من که از چنین پاسخ خردمندانه‌اى شرمنده شده بودم، پرسیدم
:
    آنچه مرا انسان بهترى مى‌سازد چیست؟
    او پاسخ داد
:
    «هر چیز که شما را دل‌رحم‌تر، فهمیده‌تر، مستقل‌تر، بى‌طرف‌تر، بامحبت‌تر، انسان دوست‌تر، با مسئولیت‌تر و اخلاقى‌تر سازد
.
    دینى که این کار را براى شما بکند، بهترین دین است
»
    من لحظه‌اى ساکت ماندم و به حرف‌هاى خردمندانة او اندیشیدم. به نظر من پیامى که در پشت حرف‌هاى او قرار دارد چنین است
:
    دوست من! این که تو به چه دینى اعتقاد دارى و یا این که اصلاً به هیچ دینى اعتقاد ندارى، براى من اهمیت ندارد. آنچه براى من اهمیت دارد، رفتار تو در خانه، در خانواده، در محل کار، در جامعه و در کلّ جهان است
.
    به یاد داشته باش، عالم هستى بازتاب اعمال و افکار ماست
.
    قانون عمل و عکس‌العمل فقط منحصر به فیزیک نیست. در روابط انسانى هم صادق است
.
    اگر خوبى کنى، خوبى مى‌بینى
   
و اگر بدى کنى، بدى.
    همیشه چیزهایى را به دست خواهى آورد که براى دیگران نیز همان‌ها را آرزو کنى
.
    شاد بودن، هدف نیست. یک انتخاب است
.
    «
هیچ دینى بالاتر از حقیقت وجود ندارد.» 

************************************** 

  

خطا کرد 

خطایی که در قانون دنیای من قابل بخشش نیست 

از اعتمادم سو استفاده کرد 

و به طور اتفاقی چند تا از جمله هایی که به ... گفته رو بهم گفت 

دنیا دور سرم میچرخید 

حالا دیگه عجیب نیست که چرا یک دفعه این همه تغییر در .... دیدم 

دیگه عجیب نیست که ازم پرسید از کجا بدونم بعدا هم این دوست داشتن باقی می مونه؟؟؟!!! 

دیگه عجیب نیست که میگه منم پای تو موندم.... 

حق داشت... 

و من بی خبر بودم از حرفهایی که جز دروغ نبود 

بی خبر بودم از آدمی که ادعای ایمان داشت و زندگیمو به سیاهی کشوند 

چه توی اون روزهای بودنش....چه توی همه ی روزایی که بیرونش کردم و .... 

 

و حالا باز خطایی دیگر 

بهش میگم هرگز این کارت رو نمی بخشم که در امانت خیانت کردی 

بهش میگم دیگه فکر آبروتو نمیکنم هر اتفاقی افتاد بدون نتیجه ی کارته 

 

می ترسه 

حتی اینقدر جرئت نداره که پای حرف خودش بمونه 

پس چرا انتظاری از من داره؟ 

 

میگه:خداحافظ برای همیشه 

اما ترو خدا آبرومو نبر 

 

میگم: چرا هر کاری رو به خودت حق میدی انجام بدی و بعد فقط منو قسم میدی که بی صدا بمونم؟ اینقدر مراعاتت رو کردم که هر چی دلت خواسته به دروغ گفتی....اینقدر مقابل کارات سکوت کردم که همه میگن منم که دارم بهت رو میدم واسه این همه وقاحتت.... و من فقط خواستم غرورت نشکنه اما دیگه نه! 

 

میگه: تو رو به امام حسین قسم میدم آبرومو نبر....خداحافظ 

 

دیگه چیزی نمیگم 

فکر میکنم که:بهتره بترسه که این کارو میکنم....اما تو دلم میدونم که کاری نمیکنم و حرفی از این کارش به کسی نمی زنم....نه به خاطر اون....که حالا میگم خدا باید جواب این سیاهی ای که به زندگی من کشید رو ازش بگیره....اما اسم امام حسین مقدس تر از اون بود که بخوام اصرار کنم.... 

 

این سکوت عذابم میده....چون کلامی از کارش بگم حقش رو همه میدن.... 

از حقم میگذرم....اما امسال نذری دارم از امام حسین 

 

امسال آرزوی غریبی در دل دارم 

و غریبی محرم عجیب با حس و حالم همنوایی داره 

دلم اینجا نیست.... 

 

 

 

پ.ن: ۱۵ آذر امسال چهارمین سال از شروع این خونه مجازی به پایان رسید و الان در سال پنجمیم....این قافله ی عمر عجب میگذرد!

طاقت من طاقت دل 

طاقت سنگ است 

غزل پریده رنگ است 

دل ترانه تنگ است 

 

نه در زمین نه در زمان 

جای درنگ است 

بیا که وقت تنگ است 

مرا حوصله تنگ است 

 

هر کسی هم نفسم شد 

دست آخر قفسم شد 

منه ساده به خیالم 

که همه کار و کسم شد 

اونکه عاشقانه خندید 

خنده های منو دزدید 

پشت پلک مهربونی 

خواب یک توطئه میدید 

 

که رسیده ام به ناکجا 

خسته از این حال و هوا 

حدیث تنگیست مرا 

مرا طاقت من نیست 

مرا طاقت من نیست 

 

......................................... 

 

چی شده داریوش گوش میدم؟ 

نمیدونم 

اما چه قشنگه 

دوستش داشتم 

حذف شد!

دراز کشیدم 

حسابی خسته ام 

اما جرئت بستن چشمهامو ندارم 

ذهنم شده درست مثل پسر بچه های تخص 

از هر طرف میگیرمش یه راه دیگه برای فرار پیدا میکنه و میزنه به بی راهه  

از هر طرف جلوش می ایستم راهشو کج میکنه و منو دنبال خودش میکشونه 

منم که رهاش نمیکنم 

اما درست مثل مامانا  که از شیطنت های بچه شون خنده شون میگیره 

از این همه تلاش خستگی نا پذیرش خنده ام میگیره 

از اینکه با همه ی سختگیریام بازم به مقصدش میرسه 

از اینکه ذهن بی پروایی دارم 

و من چقدر اینو دوست دارم 

 

بلند شدم نشستم 

مامان توی اتاقه 

حرف کشیده میشه به .... 

میگم:۱ ماه با شربت خواب اور خوابیدم 

آرومه.... 

میگم:هیچ کس جاشو نمیگیره 

بازم فقط نگاهم میکنه 

میدونم معنیه حرفامو میفهمه میدونم تجربه اش کرده 

میدونم درد روی دلم رو می فهمه 

میدونم تنها کسیه که این روزا صدای خنده امو شنید اما حواسش به غم توی چشمام بود 

میگم: نشد! 

این بار میگه: تو گفتی نمیشه؟ یا اون گفت؟ 

 

سکوت کردم 

چه فرقی داشت 

نشدن نشدن بود 

 

 

یعنی شکست خوردم؟ 

یعنی این حقیقته؟؟؟ 

زمینم زد؟؟؟  

 

نه....نه.... 

هنوزم باور کردنش مشکله.... 

 

درست میشه 

به زودی 

این وعده ی خداست 

و وعده ی خدا حقه 

منتظر می مونم 

خودش گفت به زودی.... 

خودش گفت... 

 

پ.ن:آخر هفته....ماموریت تهران.... همون که ۲ ماه منتظرش بودم.... همون که قرار بود با هم بریم.... که میگفت برنامه ی کارش رو هماهنگ می کنه.....باید تنها برم....میخوام تنهای تنها برم.... می خوام این تنهایی غرقم کنه.... تنهام گذاشت.... همینو می خواست....من و جاده و شب....خدااااااااا....صدامو نمیشنوی؟؟؟؟

گاهی 

بهانه ای ساده قدرت پیدا میکنه و آدم رو پرت میکنه به خاطرات گذشته اش 

خاطراتی که شاید در زمانش خیلی خاص به نظر نرسیدن 

اما امروز میبینی چقدر برای هر لحظه شون دلتنگی 

و جز افسوس برای گذشتنش و لبخندی برای مزه کردن شیرینیش چیزی نمونده واست 

 

امروز 

توی حال و هوای خودم بودم و داشتم از کریدور تاریکمون میگذشتم که  

مرد لاغر و قد بلندی که از تمام صورتش فقط ریش پرفسوریشو میتونستم تشخیص بدم 

منو پرت کرد به سال آخر دانشجوییم و استادی که حق استادی رو به همه ی دانشجوهاش و البته بیش از همه من تمام کرد و الان ۲ سالی میشه که از ایران رفته 

استادی که من هر روز و روزی چند بار جای خالیشو میبینم.... 

 

شاید دلیل این اتفاق چشمای آستیگمات من بود 

اما برای چند ثانیه تا به اون فرد رسیدم قلبم تند میزد 

انگار خودش بود....خود خودش.... 

یاد دخترک افتادم 

چه با نشاط بودم اون سال 

همه منو با شلوغی هام میشناختن و آرزوشون بود هم کلینیکم باشن 

اون روزا از ته دل میخندیدم 

نه برای اینکه از ته دل شاد باشم 

اما غرق رویا بودم 

غرق عشق به کارم 

غرق آرزوهای دور و دراز کاری 

 

اون روزها همه ی زندگیم وقف بچه هایی بود که از ته دل کنارم میخندیدن 

و من هر قدم که بهشون نزدیک تر میشدم بیشتر عاشق می شدم 

اون روزا 

نتیجه های رضایت بخش کارم همه ی امیدم برای زندگی بود 

و روح من آروم بود سبک بود غم همه ی دنیا رو کنار زده بود و کنار اون بچه ها پرواز میکرد 

 

و استاد من 

کسی بود که بالاترین سهم رو در این احساس من داشت 

عشق ورزیدن به کارم رو تحسین میکرد 

و من بیشتر جسارت پیش رفتن پیدا میکردم از تائیدش 

 

۲ سال و نیم گذشته 

به حرف زیاد نیست اما برای من به اندازه ی یک عمر گذشته 

هر روزش اتفاقی افتاده سخت تر از روز قبلش 

و من موندم و طی کردن این امتحانا 

 

هنوز سخت نیست برگشتن به اون روزا 

اما انگار دیگه این امید هم برای شاد بودن کافی نیست 

وقتی بهانه ی روزهات بهانه ی شادی هات دیگه خودت تنها نیستی 

 

 

نگاهم میره سمت آسمون 

بازم خدا رو شکر میکنم 

چی از این دنیا می خوام؟؟؟ هیچی....هیچی.... 

همین که روزا میگذرن و اتفاق بدتری نمی افته خوبه 

همین که از عزیزام خبر دارم و میدونم همگی مشغول زندگیشونن خوبه 

همین که میدونم هر جا هست سلامته و از پس زندگیش تنهایی برمیاد خوبه 

همین که خدا هست خوبه 

 

  

استاد عزیزم 

نه از اینجا خبر داری و نه از من بی معرفت 

اما برای هر کلامی که یادم دادی مدیونتم 

امیدوارم روزی شاهد برگشتت باشم و قدم های پر افتخارت رو ببینم 

امیدوارم شاگرد خوبی برات باشم 

 

امیدوارم بدونی یادت همیشه در دل همه ی شاگردات حفظ میشه 

سلامت و موفق باشی هر جا که هستی

زیباترین آرایش برای لبان شما راستگویی

  

برای صدای شما دعا به درگاه خداوند

 

برای چشمان شما رحم و شفقت 

برای دستان شما بخشش
 

برای قلب شما عشق

و برای زندگی شما دوستی هاست  

هیچ کس نمیتونه به عقب برگرده و همه چیز را از نو شروع کنه

 

ولی هر کسی میتونه از همین حالا عاقبت خوب و جدیدی را برای خودش رقم بزنه  

خداوند هیچ تضمین و قولی مبنی بر این که
حتما روزهای ما بدون غم بگذره

 

خنده باشه بدون هیچ غصه ای، یا خورشید باشه
بدون هیچ بارونی، نداده

 

ولی یه قول رو به ما داده که اگه استقامت داشته باشیم در
مقابل مشکلات تحمل سختی ها رو برامون آسون میکنه

 

و چراغ راهمون میشه 

نا امیدی ها مثل دست اندازهای یک جاده میمونن
ممکنه باعث کم شدن سرعتت در زندگی بشن
 

ولی در عوض بعدش از یه جاده صاف و بدون دست انداز بیشتر لذت خواهی برد

 

بنابر این روی دست اندازها و ناهمواریها خیلی توقف نکن

 

به راهت ادامه بده

 

وقتی احساس شکست میکنی که نتونستی به اون چیزی که
می خواستی برسی ناراحت نشو

 

حتما خداوند صلاح تو رو در این دونسته و برات آینده بهتری رو رقم زده  

وقتی یه اتفاق خوب یا بد برات میافته همیشه
 

دنبال این باش که این چه معنی و حکمتی درش نهفته هست

 

برای هر اتفاق زندگی دلیلی وجود دارد

 

که به تو می آموزد که چگونه بیشتر شاد زندگی
کنی و کمتر غصه بخوری

تو نمیتونی کسی رو مجبور کنی که تو رو دوست داشته باشه
 

تمام اون کاری که میتونی انجام بدی
اینه که تبدیل به آدمی بشی که لایق دوست داشتن هست

 

و عاقبت کسی پیدا خواهد شد که قدر تو رو بدونه
 

بهتره که غرورت رو به خاطر کسی که دوست داری
از دست بدی تا این که
 

کسی رو که دوست داری به خاطر غرورت از دست بدی

 

ما معمولا زمان زیادی رو صرف پیدا کردن آدم مناسبی
برای دوست داشتن

 

یا پیدا کردن عیب و ایراد کسی که قبلا دوستش داشتیم میکنیم

 

باید به جای این کار

در عشقی که داریم ابراز میکنیم کامل باشیم 

 

.............................................................................................  

 

*برگرفته از وبلاگ:یک روز خوب

  

فقط به من بگو چرا

مگه دوسم نداشتی

من که کاری نکردم

چرا تنهام گذاشتی 

فقط به من بگو چرا

چرا میای پس تو خوابم

هنوز باورم نمیشه

که تو نیستی کنارم 

میشینم فکر میکنم هر روز دوباره و دوباره 

جوابی ندارم رفتنت هنوز واسم سواله 

ما که مشکلی نداشتیم حتی واسه یه بارم 

همیشه میگفتی :

"هیچ وقت تنهات نمیزارم"  

 

............................. 

بی هدف توی اتاق راه میرم و با آهنگ بالا همخوانی میکنم 

به هیچ چیزی فکر نمیکنم و هر آن که ذهنم از کنترل خارج میشه سریع بهش نهیب می زنم 

میرم سر کتابخونه ام 

چقدر خاک روش نشسته  

چند ماهی میشه نتونستم سرش بیام 

به اسم کتابام نگاه میکنم و پر میشم از یه حس دلتنگی اما شیرین 

 

میخوام یکیشو انتخاب کنم اما سخته....دلم میخواد بشه همه رو با هم بخونم یه بار دیگه... 

اما میرم سر چهار اثر 

میدونم فعلا بیش از هر چیز نیاز دارم خودمو بازسازی کنم 

برش میدارم 

اما... 

بازم میرم به گذشته ای نه چندان دور 

چه حس خوبی بود که به خوندنش علاقه داشت 

 

باز صورتم خیسه 

نه.... دیگه بهش فکر نمیکنم 

 

مشغول ورق زدن کتابم که زنگ تلفن رو میشنوم 

امروز همه شاکین از گوشی خاموش من 

و چه سخته براشون توضیح بدم که میخوام مدتی از همه دور باشم 

چرا نمی فهمن نیاز دارم با خودم تنها باشم تا بفهمم چی سرم اومده؟ 

مدام می پرسن چرا آخه؟ 

و من میگم آدم ها هر از گاهی نیاز دارن به خودشون فکر کنن....تنهای تنها 

 

 

برمیگردم توی اتاق 

عکس بابا رو میبینم 

به چشاش نگاه می کنم 

نمی خنده 

شاید اونم دلش برای .... تنگه 

آخه دیگه نمیره سر خاکش 

دیگه باهاش حرف نمیزنه 

بهش میگم بابایی من....اینم میگذره 

خودمو خودتو عشق است 

اما....بازم نمیخنده 

 

میرم پیش پسرک آبی پوشم 

میشینه روی پام 

و با هم زمزمه می کنیم : 

 

هر جای دنیا که باشی تو 

چشم من تا آخر دنیا 

دنبالت می مونه 

بدون که تو دنیای دیگه 

دوباره دستای گرمت رو 

می گییییرم 

 

 

میگذره این روزا 

و همه چیز بین من و این اتاق و صفحه های دفترم باقی می مونه 

 

 

دلم نمیخواد با هیچ کس حرف بزنم 

تنها آرامشم شده همین نوشتن اونم فقط برای خودم 

ببخشید....هیچ حرفی تائید نمیشه....

شب از نیمه گذشته  

در خلوت خود نشسته ام و به نور شمع کوچکم می نگرم 

نفس عمیقی میکشم و سعی می کنم آرام باشم 

 

میخوانم....می نویسم...زمزمه میکنم 

مهم نیست نباشد 

مهم نیست همه ی آنچه به سادگی شکست 

مهم این است که حریمم را سخت تر میکنم 

سنگ می شوم 

تا دیگر کسی به سادگی قدرت در هم پاشیدن رویایم را نداشته باشد 

 

مهم این است که خاطره هایش دلم را آرام میکند 

همین کافیست 

من چیزی دارم که او هرگز جای دیگر نخواهد دید 

مهم این است که روزی نه چندان دور خواهد فهمید 

 

باز هم یک نقطه ی غریب در زندگیم 

کوله بار بستم برای رفتن 

باز هم در صفر قرار گرفتم 

 

من میتوانم و باید بتوانم 

دخترک مرداد هرگز تسلیم دنیا نخواهد شد 

به تنهایی میتواند همه ی دنیا را مطیع کند 

 

خدایا 

من به حکم تو تسلیم شدم 

و به رضایت تو تا اینجا پیش امدم 

به رفتنم رضا باش و بدان به پای عهدم تا نهایت سعیم ماندم 

بیش از این حرمتم را قربانی نکن 

 

خدایا 

بی معرفتیش را دنیا بی پاسخ نمیگذارد 

تو اما مرا تنها نگذار 

دیگر جز تو به کسی دل نخواهم بست 

 

اما 

مراقبش باش 

مراقبش باش 

....

پایان

واسه اولین بار در تمام این ۵ سال وبلاگ نویسی تصمیم گرفتم اینجا رو بالکل حذف کنم 

چند باری نوشته هامو حذف کرده بودم اما هرگز نمیخواستم این خلوتم رو از دست بدم 

اما امشب تصمیمم این بود که حذف شه 

شاید اصلا دیگه ننویسم....نمیدونم.... 

 

اما وقتی مروری به نوشته ها کردم 

دلم نیومد نوشته هایی که رد پای خاطره هامون توش هست از بین بره  

نمیدونم چرا به حرف دلم گوش دادم 

همه رو پاک کردم جز نوشته های روزهای خاص 

نگه داشتم تا یادم بمونه چی سر خودم آوردم 

 

 

احساسم رو کنار می زنم 

سنگ شدن رو خوب بلدم 

قبول....اینم دختر منطقی 

 

 

همه ی ناگفته ها رو توی دلم نگه میدارم و خفه اشون میکنم.... 

 

اینم خط آخر اینجا 

  

اما .... دلم هرگز تو رو نمی بخشه 

حلالت نمیکنم 

به خاطرش منو ببخش 

اما اینقدر زخم بدی بهم زدی که جایی برای چشم بستن نیست 

باید بفهمی چه کردی 

باید بفهمی 

 

 

پ.ن:پایان.

خسته ام 

خیلی خسته 

حس و حال مسافری رو دارم که سال ها در حال رفتن و نرسیدنه 

مسافری که همیشه به اتفاقات پیش روش امید داشته و هر بار زمین خورده بازم به شوق آینده بلند شده و ادامه داده....اما الان خسته اس 

دیگه نه حس و حالی داره نه اشتیاقی 

 

تمام روحم درد می کنه 

قلبم به شدت تمام تیر می کشه 

و فقط تونستم به زور همه رو راضی کنم که باید بمونم توی خونه....توی تنهاییم.... 

 

گلوم پر از فریاده 

دلم پر از حرفهاییه که سنگینیشون آزارم میده 

اما دیگه نای گفتن هم نیست 

چشمام هم دیگه توانی برای اشک ریختن ندارن 

انگار توی خلاء هستم 

 

دلم دریا رو میخواد 

دلم یه غروب کنار موجهای نا آروم دریا رو میخواد 

تا همه ی داد هامو سر دریا خالی کنم 

تا از آدما براش قصه بگم 

تا براش از بی معرفتی ها و نامردی ها بگم 

تا بهش بگم چی سرم آوردن که دیگه حتی به وجود خودمم نامحرم شدم 

بهش بگم چه درد غریبی روی دلمه 

 

 

خسته شدم 

خسته ام کردن 

من نمیخوام اینطور زندگی کنم 

این همه عذاب کشیدم چون چیزای دیگه ای از زندگیم خواستم 

نمیخوام الان تسلیم شم نمیخوام 

 

دلم میخواد چشمامو ببندم و دیگه باز نکنم 

دلم میخواد بخوابم و دیگه بیدار نشم 

دلم میخواد دیگه منتظرش نباشم 

دلم میخواد با واقعیت کنار بیام 

 

اما 

میدونم نمی بخشمش 

نمی بخشمش 

این یه بار توی همه ی زندگیم از قولم با خدا میگذرم و نمی بخشم.... 

باید بفهمه چی سرم آورد 

باید بفهمه و گرنه حرمت من میشکنه 

 

خدایا 

میشه بس کنی؟؟؟؟