بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

نقطه ته خط

بعضی وقتا برای دل کندن هم باید مقدمه چینی کرد

باید تغییر داد

باید نو شد

برای اینکه ادای قوی بودن رو در بیاری باید بهانه برای لبخند های الکی پیدا کنی

دل کندن هم درست مثل دل بستن آمادگی نیاز داره

شاید حتی بیشتر


و من دارم اماده می شم برای یه دل کندن بزرگ!

باید تمام شه این احساس لعنتى

باید خط بخوره این عهد هاى یکطرفه این تعهد هاى شکسته شده ى قدیم

بسه هر چقدر بالاى قبرى زار زدم که مرده اى نداشت

بسه هر چقدر من موندم که یه قول حفظ بشه و بودن بیش از حدم باعث شد روز به روز بیخیالى و خودخواهى ها زجرم بده

بسه هر چقدر نادیده گرفتم!

میگه شنیدم صدام کردى

اما در حال رفتن به سفر بودم و نشد جواب بدم!!!!!!!

نشد!!!!!

کى از دست داد؟ من؟ .... چیزى نداشتم که ببازم اما اون.... بدجور میبازه.....


نوشتم تا امروز رو خوبِ   خوب در خاطرم نگه دارم

تا یه روز دیگه دوباره بغض و درد و ناراحتیاش زخم امروز رو از یادم نبره و بازم نشم همون دخترک گذشته

دوستى هم قوانینى داره

و قانونِ  این دوستى بدجور شکست

متاسفم

شاید دیر باشه

اما بلاخره باید از یه جایى شروع کرد

کجا بهتر از جایى که از زخماى دلت روى زمین نشستى و همه انگیزه هاتو به باد سپردى؟

کى بهتر از وقتى که کس و ناکس ازارت دادن و روحت دیگه تاب تحملش رو از دست داده

بلاخره باید شروع کرد

شاید از همین جا همین نقطه ى تلخ

روزى که با اشک اون خونه رو ترک کردم میدونستم همه چیز یه رنگ دیگه میشه

همینه

باید شروع کنم

تغییر

عادت به این تغییر

نیستی و زندگی بی تو سرد و بیرنگ شده

کاش می دونستی چقدر دلم برات تنگ شده....


حالم این روزها خوب نیست

خنده هایم بوی تنهایی عمیقی می دهد و اشک هایم.... به نگاهی سرد و بیروح تبدیل شده 

دیگر انگار خودم را هم برای خودم ندارم

خاطره ها از در و دیوار قلبم میریزند و هر بار زخمی جدید بر جای زخم های قدیمی میزنند

و من.... دخترک مرداد.... به غروری فکر می کنم که همیشه به اعتمادش سر پا ایستادم و امروز اعتنایی بهش ندارم

خودم با دست خودم عقایدم را به بازی گرفته ام و غرق در روزمرگی های آدمها، یکی از همین آدمهای سطحی و گذرا شده ام

یک عمر جنگیدم برای ساختن خودم و بلاخره تسلیم دنیا شدم

با دستهای خالی

فاصله ام با قلبم، روحم با خدا دورتر از همه ی باور ها شده

نشسته ام و خط غم ها و مشکلات زندگی ام را دنبال می کنم

از یکی به دیگری می پرم

و این وسط هر بار دوباره بخشی از خودم را می بازم

و نمی ترسم از اینکه روزی به پایان برسم....

و من این نبودم!!!!

و این تنهاییست..... تنهایی عمیق زندگی من....


حتی تصمیمی به تلاش دوباره برای ایستادن ندارم....

و این یعنی دختر مرداد دیگر مردادی نیست.....

نه یک مبارز نه یک مغرور نه یک احساساتی و نه یک لجباز.....


:(

تولدم مبارک

دوباره بیست و هشتم رسید

بیست و هشتم مرداد ماه

روز من! روز شروع!


اما امسال.... 

لحظه تولدم رنگ شروع نداشت

بیشتر برای من پایان بود.... یه پایان غم انگیز

که تمام دیروزم رو با اشک گذروند...


دیروز آخرین لحظه های سومین دهه از زندگیم رو طی کردم و امروز وارد دهه چهارم شد

من 30 ساله شدم!

دیوونه نیستم

بهم نخندید

غم داشت برام

من همیشه از 30 سالگی می ترسیدم

دوست نداشتم تجربه اش کنم

اما الان دخترک مرداد 30 ساله ای هستم که بار حسرت روی قلبش اینقدر سنگینی می کنه که ناتوان روی زمین نشسته و نمیتونه بلند شه....

به عقب نگاه می کنم

به جایی که رسیدم

به زندگیم....

به اعتقادات و احساساتم...

به مادرم....

به پدری که فقط 30 سالش بود که از پیشم رفت!!!! و من از 30 سالگی متنفر شدم!!!!!!


به عشق

به آینده ای که تلاش زیادی نیاز داره تا اونی بشه که میخواستیم

به خونه مشترکی که باید ساخته بشه

و شاید به بچه ای که دوست دارم در آغوشش بگیرم!


نمیدونم چرا این فکرا به جای شادی غم رو به دلم میکشونه....

حالم خوب نیست

دلخورم!!!!


امروز تولدمه

و من همیشه عاشق تاریخ 5/28 بودم و هستم

همیشه دنیا توی این روز برام رنگی و زیبا بوده

اما امسال........

خدایا

آبرو و ارزش عشقم رو حفظ کن

هیچ وقت نزار سرمون رو پایین بندازیم و بگیم نشد از عشقمون محافظت کنیم

دلخوشیم آدمای دوست داشتنی و خاص زندگیمن... خانواده ام و دوستایی که دنیا دنیا ارزش دارن

اونا رو همیشه برام نگه دار

خدای مهربون

توی امتحان سخت زندگی هیچ وقت به حال خودم رهام نکن

دلم گرفته اما.... تو به حق رحمتت کنارم باش

به نظرم خیلی دردناک میاد.... 

خیلی سخت و تلخ 

که با یادآوری خاص ترین روز زندگیت لبخند روی لب هات خشک بشه و سرت رو از شرم پایین بندازی و 

منتظر باشی تا محکوم شی 

 

این ناراحت کننده ترین اتفاقی بود که میتونست شادی رو از دلم بگیره 

و عذابش وقتی زیاد میشه که میدونی هیچ مقصری غیر از خودت نبوده و نیست... 

 

امان از وقتی که دیگه نتونی خودت رو ببخشی 

امان از وقتی که از خودت بدت بیاد 

امان از وقتی که شکسته شه.... 

 

امروز میرم تا فیلمش رو بگیرم 

و از دیروز یکی داره قلبم رو از جا در میاره 

دلم نمیخواد هیچ کس ببینتش  

میترسم 

از بعد از اینکه دیدمش چی بشه... 

 

هیچ وقت خودم رو نمیبخشم.... هیچ وقت....

سخته نباشی پدر.... 

  

(متاسفانه همه اش پاک شد....)

وقتی به یاد توام.... یادگاریتو نمی خوام عزیزم....  

....................................................................

آتشی که به زندگیم زدی نه فقط دیروزم

که همه ی دنیایم را سوزاند.... 

 

مواظب باش خاکسترش هوای زندگیت را بر هم نزند....

دست و دلم به نوشتن نمیره اما دلم پر شده از نگفتنی ها 

حس غریبی وجودم رو گرفته 

راه میرم اما انگار روی خاطرات گذشته پا میزارم 

قلبم به درد میاد و تیر می کشه 

 

روحم خسته اس...

آخرین شنبه سال

همیشه با اولین ها مشکل داشتم.... و با اخرین ها بیشتر!

همیشه از اولین ها ترسیدم...... و از اخرین ها بدتر!

همیشه اولین ها برام رویا می ساختن..... و اخرین ها خاطره....


دوباره رسیدم به یه اخرین دیگه...

آخرین شنبه ی سال

نمیدونم چند تا شنبه گذشت.... نمیدونم شنبه های این سال برام چطور گذشت

نمیدونم توی چند تاش خندیدم.... با چند تاش اشک ریختم.... از چند تاش فراری بودم....

فقط میدونم امروز اخریشه....

و من از احساس اخرین بودن چیزی می ترسم....



غروب این روزها برای من به شدت دلگیر میگذرن

مهم نیست تنها توی خونه باشم یا بیرون و در حال خرید

مهم اینه که تا غروب میشه دلم هوایی میشه و میره واسه خودش به جاهای که نباید بره....


به همه لحظه هایی که تمام شدن

پیش ادمایی که رفتن و دیگه نیستن

و یا کسانی که هستن اما قلبم رو یه جوری به درد اوردن

مشکل هم زمانی بدتر میشه که با همه دردی که به دلم گذاشتن نمیتونم دوستشون نداشته باشم

و این نمیدونم ضعف منه یا قوت دلم!


اخرین شنبه ساله و به دستام نگاه میکنم ببینم بعد از این یک سال چی توی دستام دارم!!!!

چمه؟

شادم یا غمگین؟

کجای زندگیم ایستادم؟؟؟؟

گیجم.... نمیدونم

و این حال تازه ای نیست

تا یادم میاد هر سال توی همین نقطه هه ایستادم و هر سالم این سوالا رو پرسیدم از خودم و هر بار هم جوابم یه نمیدونم ساده بود و بعدم عید شد و سال عوض شد و من کلا یادم رفت این سوال هم اومده بوده توی ذهنم!


اما امسال حسم ترسناک تره!

فکر میکنم ندونستم امسالم دردش بیشتره

چون حالا باید مستقل تر باشم.... باید محکمتر باشم

چون حالا یه طرف این خانواده ی تشکیل شده منم!

و ندونستن خیلی وقتا میتونه مخرب باشه

چون همه میگن: خشت اول گر نهد معمار کج...........

و من از این معمار بودن هم کم کم دارم می ترسم!


خوشبختی حاضر و اماده نمیخواستم!

دوست نداشتم وارد زندگی ای بشم که قبل از من کسی دیگه اماده اش کرده

پدر.... مادر.... ارث و میراث....

دوست داشتم از صفر خودم و خودش بسازیم و بیایم بالا

تا همیشه بتونیم لذت داشته هامونو بخوریم و از نداشتن ها نترسیم

و باور کنیم که میتونیم به دست بیاریم

دوست داشتم خودم تلاش کنم تا منت هیچ کس دیگه ای روی سرم نباشه

و من همیشه عاشق استقلالم بودم...


و الان اعتراف میکنم که خییییلی سخته

پاهام می لرزه و میون اعتقاداتم پرسه میزنم

و فکر میکنم که واقعا از پسش بر میایم؟

و واقعا این همه دغدغه فکری اجازه میده به چیز دیگه ای فکر کنیم؟؟؟

می ترسم.... می ترسم خوشبختی هم قربانی این نگرانی های به ظاهر کوچیک اما مهم بشه

و اون وقت هم هدفم رو از دست داده باشم هم زندگیم رو....


توی این شنبه اخر سال

میون بدو بدو های خرید و هفت سین و دلگیری های این و اون

میون ازرده شدن دلم از حرفهای نزدیکان

میون بغض هایی که هر بار نشکسته فروشون دادم از جای خالی پدر و پدربزرگ

به این فکر میکنم که من.... با خودم و مشکلاتم چند چندم؟؟؟

مرور میکنم روزهای گذشته رو..... به امید اینکه به اینده ی بهتری پیوند بخوره....


نه...

هیچ وقت اخرین ها رو دوست نداشتم!


پ.ن: جای تو هم در همهمه ی افکار این روزها محفوظ است.... خیالت آسوده!