بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

سایه ی غم که بر دلت می نشیند تمام کلبه ام شب می شود 

شروعی از صفر!

شبت مهتابی عزیز 

شبت ناز و رویایی 

میان رقص دلبرانه ی قطرات باران آسمانی 

میان هجوم عاشقانه ی خدا و خاطره ها 

میان لالاییه ماه و ستاره ها 

 

شبت آبی و دریایی 

آرام و آرام و آرام 

 

شبت معصوم و زلال نازنین ترینم 

شبت بخیر کودک درون من 

 

چه باک که دلت برای شکستن این سکوت می لرزد و دنیا هنوز آن را برایت نمی خواهد 

چه باک که دلگیری و خدا را زیر لب محکوم میکنی اما می ترسی بلند بلند شکوه کنی و دل خدا هم بگیرد.... 

چه باک که تو میگذری از ناله هایت تا مبادا آنان که دوست داری خاطر خیالشان آزرده شود اما کسی مرهم زخم دل تو نیست 

 

من اینجایم 

تا برایت هر روز هر شب لالایی آرامش بخوانم تو را در آغوش بگیرم و محافظت باشم 

من اینجایم تا دنیا را به کامت رقم بزنم 

همان گونه که تو می خواهی  

 

میخواهم به اوج برسانمت  

 

 

کودک قشنگ درون من 

دیگر از هیچ نترس 

لباس رزم می پوشم و مقابل تمامی بدخواهانت می ایستم تا ببینی رویاهایت چگونه یکی پس از دیگری رنگ حقیقت میگیرد

تو از سیاهی ها نترس 

از صدای سهمگین بادهایی که تو را به کنج انزوای کلبه ات می کشاند نترس 

من اینجایم  

 

دستت را خواهم گرفت و زندگی را با تو تکرار خواهم کرد 

تو تنها نیستی 

تا من زنده ام تو هرگز تنها نمی مانی  

 

چشمانت را ببند خوب من  

مظلومانه و در کمال اطمینان 

 

حالا که مردمان این دیار حتی گرگ و روباه شوم قصه ها را در نامردی و بی معرفتی و بی انصافی رو سفید کرده اند، خودم به جای همه ی آنها کنارت می مانم و قدم قدم با هم قد می کشیم و در آغوش عشق الهی هر دو می آساییم  

 

من مواظبت هستم عزیز ترین هدیه ی خدا 

  

آرام بخواب 

شبت بخیر کودک مهربان درون من 

شبت آسمانی

خداحافظ...  

 

اولین پیوند 

اولین سوگند 

آخرین لبخند  

 

 

خداحافظ...   

 

لحظه های ما 

ناتموم موندن 

وعده های ما 

  

 

خداحافظ...   

 

آغوش بی وقفه 

دوستت دارم 

آخرین حرفه 

آخرین حرفه 

   

 

 

                                                                                         خداحافظ..... 

 

پ.ن:تو را به رویاهای نا تمام سپردم....به آرزوهای بر باد رفته....به فرض های محال زندگیم.... گیریم که مانده بودیم....گیریم که عشق را به وصال گره زده بودیم....گیریم که هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد.... چه کسی سرانجام را ضمانت می کرد؟.... تقدیر....سرنوشت....بازی روزگار.... هر چه بود تو را از پا انداخت و مرا مغلوب خود کرد.... نه.... من هنوز هم دلیلی بر خطایمان نیافتم....من هنوز هم نفهمیدم کجای این حادثه من و تو کم گذاشتیم و مقصر شدیم.... اما فقط می خواهم آخرین خط این قصه نانوشته بماند....دیگر دنبال پاسخ نیستم....همین گونه پذیرفتم که نشد! و خدا نخواست که بشود!....و گرنه در برابر قدرت خدا آنها که بودند!!!!....میدانم بارها و بارها دلتنگت خواهم شد....میدانم قلبم از درد تیر خواهد کشید و نفسم نبودنت را تاب نخواهد آورد اما به رسم ساده ی زندگی چشمانم را می بندم،یا علی می گویم و دوباره بر می خیزم.... تا ماموریتم را به اتمام برسانم....و تو را در جایی دیگر،دنیایی وراء سوءتفاهم ها و دورویی ها تو را خواهم دید و به تمام ابهامات پایان خواهم داد.... من در آنجا در انتظارت می مانم....می مانم.... پایان یک عشق!

 

!!!

نمی شد که ننویسم .... 

حتی اگر ماه ها از روی آن احساس لبریز گذشته باشد 

نمی شد که این گوشه از قلبم در سکوت باقی بماند! 

.......... 

 

تو نبودی پدر 

و در نبودنت غم بزرگی پنهان بود 

چشمانم در و دیوار را به دنبال تو جستجو می کرد  

و نیافتنت ناباورانه اشتیاق مرا به خاموشی می کشاند 

 

اما 

 

تو باز هم ظاهر شدی 

در صدای بغض آلود پشت تلفن 

در عشقی که هر واژه با خود به دوش می کشید 

آری.... 

تو با همه ی غرور پدرانه ات به تجلی در می آمدی 

و من نمی دانستم چگونه باید آن همه لطف را پاسخ باشم 

 

من آن شب هیچ نگفتم 

من به هیچ نگفتنم اعتراف کردم 

به ناتوانیم در برابر هر تشکری 

 

اینجا هم نمی نویسم 

نمیشود یک احساس آسمانی را به واژه های زمینی گره زد 

 

پدر 

دیگر تو را در قاب عکس کنار اتاق جستجو نمی کنم 

تو در نگاه مهربان کسانی جا داری که من عاشقانه دوستشان دارم 

تو در آغوش سخاوتمندانه ی خانواده ات  پنهانی 

و من چه عطش سیری ناپذیری برای این آغوش دارم 

تو هرگز مرا ترک نکردی 

چون اینجا....روی زمین زمینیه ما،یادگاری هایی داری که رها شدنی نیست 

 

کاش لایقت شوم 

کاش روزی برسد که فریاد کنم:دختر تو هستم! 

و دنیا پاسخ تو را برایم منعکس کند 

و آن روز ماموریت من به انجام رسیده است 

 

من هیچ نمی خواهم 

فقط می خواهم روزی به همه ثابت کنم که دستانم دستان تو،چشمانم نگاه تو و امیدم رضایت توست.... 

 

پدر 

دوستت دارم 

و می دانی که این همه ی احساسم نیست 

 

 

پ.ن: تاریخ این نوشته به ۲۱ شهریور ماه ۹۰ برمی گردد....شبی که من با یکی از فرشته های زمینی ام صحبت کردم....و او متفاوت از هر زمان دیگر برایم حرف زد و اشک ، تنها پاسخ ممکن من بود....

با تو ام خدا!

چه غروب غم باری داشت غروب این عید 

چه تلخ میگذرد لحظه لحظه های امروزم 

چه نوای غریبی در دلم برپاست 

 

 

کسی دیگه نمیاد....جای تو رو بگیره 

که من براش بمیرم....که اون برام بمیره 

 

کسی دیگه نمیگه....دوستت دارم مثه تو 

کسی دیگه نداره....نگاه گرم تو رو... 

 

 

من که صبر را نوشتم....من که سکوت را خواندم....من که رضایم رضای تو بود....من که عشق را فدای وجدان کردم.... من که گفتم هر چه تو بخواهی همان قبول....پس چرا تو هم بی معرفت شدی؟؟؟ تو که خدای منی.... تو که تنها امید و پناه منی.... تو که ناگفته میدانستی همه ی دردهایم را.... تو چرا تنها رهایم کردی؟؟؟ دلت آمد؟؟؟ 

 

 

چرا اینقدر درد غریبی دارم؟....چرا شب و همه ی شب هایم سیاه است؟؟؟؟ چرا تمامش نمی کنی؟؟؟؟ تو که خدا هستی....تو که بی نهایت راه داری.... چرا مرا اسیر این بازی می خواهی.... من دیگر کم آوردم.... 

 

 

۱ سال هر شب منتظر معجزه بودم.... هر روز به نام امید از نو شروع کردم.... هر بار دنبال بهانه ای تازه بودم....گاهی در نگاه معصومانه ی کودکانی که مهر را در دستان من جستجو می کردند... گاهی در لبخند عزیزانی که دلگرم حضور من بودند....گاهی در رضایت دوستانی که به همراهی من نیاز داشتند....گاهی در گرفتن دست آدمهایی که زمین گیر بودند و نا امید.... هر بار نیتم رضایت تو بود.... گفتم وسیله ی تو میشوم تا بندگانت بدانند هستی....تا بدانند امید هست....تا زندگی هست.... اما چرا خودم را به بن بست نا امیدی کشاندی؟؟؟.... خواسته ی من واقعاْ زیاد بود؟؟؟ من که فقط خواستم این درد را ا وجودم بگیری.... من که حتی راهش را نخواستم....من که خودم را به دست تو سپردم.... 

 

غم بی وفایی دیگران را نزد تو آوردم....غم بی وفایی تو را کجا ببرم؟؟؟....از بی پناهی به تو رو آوردم....تو اگر در این غربت رهایم کنی کجا را دارم بروم؟؟؟.... من که جز تو همه را خط زدم.... من که گفتم یا از تو می خواهم و یا دیگر هیچ.... من که گفتم حتی اگر راهی باشد که از غیر از تو بخواهم،قبول نخواهم کرد که این خلاف " ایاک نستعین" من است.... من که هر نیرویی را جز تو پوچ خواندم و فریاد زدم"لا اله الا الله".... تو چرا تمام نمیکنی این امتحان سنگین را.... نمیگویی کمرم می شکند زیر بار این همه دلتنگی؟؟؟ 

 

نوای دلم باز هم می خواند:  

 

قصه اینجوری شروع شد....با یه دنیا مهربونی 

با یه لبخند پر از حرف....با زبون بی زبونی 

قصه هر جوری که باشه.... من میشم یه آشیونه 

که پرنده ام که تو باشی....زیر باروونا نمونه 

 

  

و منِ پرنده در آخر این قصه تنها ماندم و بی آشیان.... 

و توی خدا....از آن آسمان دریاییت مرا نظاره می کنی و شاید تو هم منتظر معجزه ای هستی.... 

معجزه ای در این دل .... 

و نمیدانی که من در کلبه ی متروکه ی خودم تنها نشسته ام و منتظر پایان سرنوشتی هستم که دیگر انگیزه ای برایم باقی نگذاشته.... 

و نمیدانی که من تا نا امیدی فاصله ای ندارم 

و نمیدانی که من خودم را گم کرده ام در میان حجم سنگین این دلتنگی 

 

 

توی خدا....دستان لرزان مرا دیدی و منتظر منی 

منه بنده.... عرش اعلایت را دیده ام و دلتنگم 

 

توی خدا.... عشق را میدانی و می بخشی

منه بنده....زهر دوری عشق را می چشم و در عجبم! 

از حکایت غریبی که در زندگیم رقم میزنی 

 

که از کودکی درد جدایی را آهنگ زندگیم کنی و من مدام فراق را بخوانم و بنویسم.... 

و در اوج جوانیم نیز.....باز هم مرا اسیر تبی جانسوز تر کنی 

و تمام تلاشم برای از بین بردن احساسم را به سرکوبی بکشانی 

تا من به سجده بیافتم و فقط رفتن و پایان بخواهم! 

 

نمیشد لذت تجربه را نمیدادی تا دردش اینچنین غیر قابل تحمل نباشد؟ 

 

نمیشد منه امانت را از اول به این دنیای سنگی ات نمی آوردی تا تعادل هیچ چیز بر هم نخورد؟؟؟ 

 

آخر خدای من.... 

من که میدانم جز مهربانی در ذات تو نیست 

نمیشود کمی دلرحمی کنی بر من؟؟؟ 

نمیشود در آغوشت اشک ببارم و از این بغض دمی آرام شوم؟ 

نمیشود این دل سنگ شود تا دیگر چیزی از دلتنگی نداند؟؟؟ 

تو که خدایی....راهی نمیدانی؟؟؟

 

 

پ.ن:شعری که نوشته شد....آهنگی که در حال زمزمه است....رمزی است میان من و آنچه نام تو نام خاطره گرفته....هدیه ای که به من بخشیده بودی....و بعد از یک سال از رفتنت هنوز هم همان حس عاشقانه ی آن روزها را به تصویر می کشد....جایی میان من و خدا و خاطره ها....

یک شب تاریک!

دلش گرفته بود....میگفت غم دنیا روی دلشه و داشت باهام درد و دل می کرد! 

 

حرف می زدیم....از عشق....از انتخاب.... ازدواج! 

 

گفت:نه قیافه دارم نه پول 

گفتم:اونی که تو رو به این ۲ دلیل بخواد یا به خاطر نداشتنش ردت کنه همون بهتر که نباشه چون بودنش بیچاره ات می کنه 

گفت:کسی که این دو تا رو نخواد نیست! 

گفتم:هست.... من بهت این اطمینان رو میدم که هست....فقط اینجور آدما توی سکوت خاصی غرقن....باید بگردی...باید بخوای که پیداش کنی....باید برای بدست آوردنش تلاش کنی... 

 

 

و خودم....غرق میشم باز توی گذشته ای نه چندان دور 

 

نه پول می خواستم....نه قیافه.... نه هیییچ چیز دیگه ای... 

صداقت... حمایت...محبت....انسانیت... 

این، همه ی خواسته ی من بود.... 

 

آنچنان پولدار نبود اما همونی که داشت برای من افتخار بود....زیباترین نبود اما هر بار نگاهش می کردم امنیت حضور یک مرد رو تجربه می کردم.... هر جا به مشکل می خوردم در اولین زمان کنارم بود.... همه جا بیش از خودم درگیر مشکلاتم می شد و حلشون می کرد.... تمام حس حسرت و تنهایی همیشگیم رو ازم گرفته بود....  حس می کردم با دنیا آشتی کردم.... 

هرگز دست کسی که برای کمک سمتش دراز شده بود رو خالی بر نمی گردوند.... به عنوان یه آدم با معرفت توی جمع دوستان و همکاراش معرفی می شد.... خالی نبود.... دلش همرنگ آسمون بود....مرد بود! و اینا برای من همه ی چیزهایی بود که می خواستم.... 

 

 

به خودم فکر میکنم.... 

دوستش داشتم.... 

به خاطر تک تک خاطره ها.... به خاطر همه ی لحظه هایی که دیدم از خودش به خاطر من گذشت.... به خاطر حضور بی منتش در همون زمان کوتاه.... به خاطر دلیل هایی که نه گفتنی هستن و نه شنیدنی.... 

 

به دنیا فکر میکنم که چقدر ظالمانه منو به اینجا کشوند.... 

هنوز هم کافی نیست غم از دست دادن عزیز؟؟؟ 

 

به آدمهایی فکر میکنم که فقط ظواهر رو میخوان و خیلی ساده بهشون میرسن.... 

کی درست میگه؟ کی درست انتخاب میکنه؟ 

یعنی واقعاْ قسمت اینطوریه؟؟؟ 

باورم نمیشه! 

چه تلخه.... 

 

 

نیست....خیلی وقته که نیست 

و من هر روز و هر شبی که میگذره علیرغم همه ی تلاشم بیشتر و بیشتر در خودم فرو میرم.... 

 

خدایا 

به پاسخ همه ی این اتفاقا 

فقط براش دعا می کنم  

حمایتش کن 

حفاظتش کن 

خوشبختش کن 

به آرزوها و خواسته هاش برسونش 

می خوام غرق در آرامش زندگی کنه 

میخوام اینقدر آروم باشه که هرگز من در یادش نشینم 

میخوام به جای من هم شادی و عشق رو تجربه کنه 

میخوام از دور شاهدش باشم 

به جبران لحظه ای که اشک صورتش رو خیس کرد و .... 

 

خدایا 

برای تجربه ی این حس بی نیر حتی برای همین مدت کوتاه هم ممنونم! 

ممنونم! 

 

پ.ن: تولد قمریم مبارک باشه!

معرفت!

 

آنکه می شکند باکش نیست 

و آنکه می ماند تا ابد برای تک تک ذره های شکسته شده دل می سوزاند 

 

رسم غریبیست زندگی  

 

بی معرفت اگر باشی میروی و هرگز غمی به خاطر نمی سپاری 

اما 

اگر دلت نیاید بی معرفتی را بیاموزی،همیشه غم سنگینی بدوش خواهی کشید

 

 

آی آدمها.... 

قصه ی من و شما تا کجا اینچنین تلخ ادامه پیدا می کند؟؟؟