-
فرشته ی کوچولوی من
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1402 16:55
شب که میشه وقتی همه جا توی سکوته و فقط من و تو با همیم حس و حال عجیب و تازه ای بهم دست میده. پر میشم از حس نوشتن حسی که مدتهاست داره در من کمرنگ و کمرنگ تر میشه انگار جونِ تازه ای با خودت برام اوردی حس تازه ای از زندگی دیشب توی اون لباس سفیدت، خود خود فرشته کوچولوم بودی یه چیز نابی توی وجودت هست که توی همین ۹ روز،بندِ...
-
دیگه چیزی نمونده!
دوشنبه 22 اسفندماه سال 1401 19:49
شمارش بیش از حد معکوس برای اومدن دخترکم شروع شده و من از همه کمتر آماده ام برای این شروع جدید من این روزها بیش از حد ضعیفم، ترسیدم و نیاز به احساس امنیت دارم نیاز به کسی که بهم یاداوری کنه حواسش هست اما دنیای خالی درونم، اغراقانه تنهایی رو بهم یاداوری میکنه آدم ها و آدمک ها دورم زیادن اما دیگه خودم میلی ندارم حریم ضعف...
-
وقتی نه حوصله دارم نه اعصاب
یکشنبه 2 بهمنماه سال 1401 20:47
من خیلی صبورم، البته اگه لیاقت صبوریم رو داشته باشی... مهربونم، البته اگه لیاقت محبتم رو داشته باشی... خوش اخلاقم، البته اگه لیاقت اخلاق خوشم رو داشته باشی... پای دیوونه بازیاتم، البته اگه جنبه اش رو داشته باشی... ولی اگه آدم لایقی نباشی...آره..! من یه آدم عجولِ ظالمِ بداخلاقیم، که به شدت گَنده دماغه و همه ی اینا به...
-
دلم نوشتن میخواهد و دستم پیش نمیرود
جمعه 16 دیماه سال 1401 14:18
روزها عادی است شاید عادی تر از هر زمان دیگری تلاش میکنم از هر هیاهویی از هر اختلافی از هر هراسی دور بمانم تنها نمانم فکر نکنم رویا نبافم خواب نبینم دلتنگ نشوم نخواهم... نخواهم... نخواهم.... اما دوباره چند روزی است توانم برای کنترل درونم کم شده... به خودم یاداوری میکنم که این یکی نباید با غم و غصه همزاد شود.... میگویم...
-
روز بارونی
شنبه 3 دیماه سال 1401 08:20
ساعت ۸ صبحه روزای اول زمستون و یه سامانه ی بارشی نسبتا قوی به دنبال یک هفته آلودگی شدید هوا ! و من امروز دورکاری ام. درسته از اون دسته آدمایی نیستم که بگم چتر رو بردارم برم زیر بارون و کیف کنم و .... حتی این وقت صبح حالشم ندارم بگم برم توی ماشین گرم و از توی ماشین لذتِ بارون رو ببرم... اما به جاش، توی این هوای گرفته و...
-
خونه ی امن من
یکشنبه 24 مهرماه سال 1401 22:58
هیچ جا خونه ی آدم نمیشه حالا هی تکنولوژی پیشرفت کنه. برنامه های مختلف بیاد. راههای آسون تر. حتی جمع های گسترده تر. آخرش برای یکی مث من همینجا امن ترین و دنج ترین و آرامش بخش ترین جای دنیاست. حتی باید اعتراف کنم اشتباه کردم اون همه نوشته رو اونجا جا گذاشتم
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 مهرماه سال 1400 13:37
نیاز دارم به نوشتن و دستم پیش نمیره به نظر میرسه دارم وارد بحران میانسالی میشم و هنوز نمیدونم کجای زندگیم ایستادم همه کاره ی هیچ کاره ای هستم که انتهای طاقتم فقط غر هست نه هیچ تلاشی... هیچ تغییری... گرچه میدونم مقصر اصلی خودمم اما دونستنش هم هیچ فایده ای نداره... .... پ.ن: زهرا رفت... و من هنوز باور ندارم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 مهرماه سال 1399 08:58
میشود اینجا.... همین گوشه ی دنج و خلوت.... تنهای تنها.... کمی مُرد؟؟؟ من از توده ی سیاه پیش رویم در حد مرگ می ترسم من از خود مرگ هم می ترسم منجلاب رو به رویم از توان من سر است.... چه کنم؟ ظرف سرریز طاقت خودم را دریابم؟ یا دردهای ممتد قلب مردی که جز من حامی دیگری ندارد؟؟؟؟ یا پسرکی که خنده اش به نگاهم گره می خورد؟؟؟...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 مهرماه سال 1399 12:18
اینم قصه ی جدید غصه های من دارم دچار حمله های روحی میشم بی علت.... ناگهانی.... دردناک به نظرم اینا عوارض خستگی های منه از خودم این من، با چیزی که قرار بود بشه خیلی فاصله داره و من حالش رو ندارم که برای خوب شدن یا درست شدنش کار دیگه ای انجام بدم از تلاش برای به ظاهر قوی بودن خسته شدم پ.ن: دلم برای دوستهایی که صادقانه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 خردادماه سال 1399 12:36
یه باری روی دلم هست یه بغضی توی گلوم نشسته یه دردی توی قلبم حس می کنم که فقط دلم میخواد چشمامو ببندم و دیگه باز نکنم قدم که برمیدارم نمیدونم پام دوباره به زمین میرسه یا نه این همه سال غم عشق کشیدم.... بارها درد فراق تجربه کردم شکستم زمین خوردم و دوباره ادامه دادم ولی امروز به جرئت میگم.... اون روزا چی بود و حالِ الانم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 دیماه سال 1398 09:14
هر شروعی یه پایانی دارههمون طوری که معمولا شروع ها غافلگیر کننده اتفاق می افتن بعضی از پایان ها هم ناگهانینمثل پایان این خونهتصمیمم جدیه و نمیتونم به کسی دلیلش رو بگم اما دیگه اینجا و هیچ جایی نیستم. از همه تون که تا اینجا منو می خوندین و کم و زیاد همراهم بودین یه دنیا ممنونم....دلم قطعا و حتما برای این خونه ی مجازیم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 آذرماه سال 1398 10:41
قلبم یه جور نه چندان جدیدی درد می کنهامروز هوا گرفته و بارونیهشاید برای خیلی ها هوای عاشقانه ی دو نفره اساما من هیچ وقت توی این هوا حس عاشقی نداشتمبیشتر دلگیر بودم و غمگین و به دنبال خلوتی برای اشک ریختناین حالو دوست دارم اما.... نه برای عاشقیعاشقیه من ساکت و آروم نیس.... با بغض و گل و شمع نیستمن توی وقتای عاشقی بلند...
-
یادی از گذشته
شنبه 23 آذرماه سال 1398 14:17
دیگر به خاطر نمی آورم که این اشک ها از درد نبودن های دیروزت است یا از دلتنگی بودن اما نبودن این روزهایت دیگر به خاطر نمی آورم که چرا هنوز حجم بودنت هم این تنهایی را پر نمی کند دیگر نمیدانم جواب این قطره های خیس از غم را چگونه بدهم.... خسته ام به اندازه ی همه سالهای زندگیم خسته ام در این روزهای پایانی در این لحظه های...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 مهرماه سال 1398 14:21
یه نقطه هست اسمش انتهای طاقته تا قبلش می سوزی و می سازی.... یه جاهایی سر ریز میشی عصبانی میشی دعوا م یکنی قهر می کنی سکوت می کنی اما می مونی.... دوباره زمان آرومت می کنه یا شایدم دست یه دوست دوباره تو رو بر می گردونه اما یه نقطه هست اسمش انتهااااااای طاقته توی این نقطه یه صدا میاد.... یه چیزی میشکنه.... یه چیزی که...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 مهرماه سال 1398 12:52
آدمها، آدمهای سابق نیستند و روزگار هم آن روزگار قدیم نیست گرچه در گذشته هم دغدغه ها و غم ها کم نبود اما معرفتی بود که امروز فقط یک خاطره شده آنقدر روز و روزگار پر مشکل و سخت و غمناک سپری می شود که مجالی برای با معرفت بودن آدمها نگذاشته دلم می سوزد دلم برای دلهایی که در کنار هم و از فرط عشق نسبت به هم می سوزند اما در...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 شهریورماه سال 1398 12:09
بعضی روزها اینجور است خسته ای، بیحالی، سری چرا و چطور ندارد... فراری هستی از هر کسی که سوالی از حالت بکند فقط می خواهی جایی که در هیچ کجای زمان معنا نشده، در وقتی نامعلوم، به چیزی که وجود ندارد فکر کنی و تنها باشی. تنهایی به معنای واقعی کلمه هیچ چیز، هیچ کس، هیچ کجا.... و چقدر در این مواقع کلمه ی هیچ دوست داشتنی می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 شهریورماه سال 1398 23:10
متاسفم اما باید اعتراف کنم یه حسرت عمیقی توی قلبم جون گرفته یه حسرت که برای آتیش زدن لحظه های امروزمون به اندازه ی کافی قدرت داره یه حسرت که... بماند....فقط بماند.... ناگفته ها همیشه ناگفته می مانند....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 تیرماه سال 1398 00:12
و دوباره.... دوباره.... دوباره.... تمام نمیشود کابوس این عذاب.... هر بار که میبینمشان....می شنومشان.... دوباره.... و دوباره میشکنم.... نمیگذارند تمام شود این زجر مداوم.... نمیگذارند گاهی هم بودنشان ارامش قلبم باشد آتش زدند به هر چه در قلبم از انها حفظ کرده بودم.... از انها نیستم و هر بار حرفشان یا رفتارشان طعنه ای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 5 خردادماه سال 1398 14:00
همه چیز از آن شهریور عجیب شروع شد از هوای عاشقانه ی دو نفره ای که مرا تکان داد که چرا باید سهمم از عشق اینقدر کم باشد؟ کم و پنهانی؟؟؟ چرا قلبم این حجم از طپش را برای این سطح از رابطه تجربه کند... و تمام حالٍ ابری و خواستنی آن روزها برای من مساوی شد با دست کشیدن از یک جنون بریدم از احساسی که به جرئت فراتر از عشق...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 اسفندماه سال 1397 11:35
روزهای پایانی سال همیشه غربت عجیبی دارد یاد خاطراتی که از دست رفت روزهایی که دیگر بازگشتی ندارد قول هایی که شکست حرف هایی که به عمل تبدیل نشد و تلخ تر از همه یاد عزیزانی که دوستشان داشتیم و دیگر در کنارمان نداریم... همیشه لحظه های آخر هر سال را سخت گذراندم اما امسال درد بیشتری در قلبم حس می شود عید ها.... سفر جنوب.......
-
۱۱ اسفند مبارک!
شنبه 11 اسفندماه سال 1397 08:39
نوشتم... زیاد نوشتم اما دوستش نداشتم... پاک کردم... تایپ چیز خوبی است.... مینویسی، خالی می شوی، پاک میکنی، تو می مانی و صفحه سفید جلویت که حتی ردِ پاک کردن بر رویش نمانده انگار نه انگار خط خوردگی های قلبت را در خود داشته.... پنج سال گذشت از ما شدنمان... از شروع یک دنیای جدید، آدمهای جدید، تعهدات جدید، دغدغه ها و البته...
-
کمی برای خودم
سهشنبه 30 بهمنماه سال 1397 11:35
حس و حال این روزهای من نه گفتنی است و نه شنیدنی نه من حال و هوای درد و دل برایم مانده، نه کسی حوصله ی شنیدن دارد سکوتِ جدید من، بیشتر از رسیدن به عمقِ تنهایی است شاید به روزهایی نزدیک میشوم که دیگر کسی را ندارم دوست های دوره های جوانیم آنقدر غرق در روزانه ها و سختی هایشان هستند که طاقتی برای شنیدن تلخ نامه های من...
-
یادم باشد
یکشنبه 9 دیماه سال 1397 10:59
خدا به دنبال جمعیت نیست خدا به دنبال دستی است که کمک کند قلبی که محبت کند چشمی که برای دیگران نگران باشد و پایی که برای ناتوان برداشته شود خدای مهربان را که نباید فقط در آسمانها به دنبالش گشت میشود خدا را در همین جا میان آدمها پیدا کرد در دل کسی که امید را به زندگی نا امیدی بر می گرداند در چشمان کسی که خنده را به جای...
-
چطور میتونی؟
یکشنبه 20 آبانماه سال 1397 11:57
من ایستادم درست جلوی روت جلوی روی تویی که همیشه بین تمام سیاهی ها و غم ها و رنج ها بازم دوستت داشتم جلوی روی تویی که باور داشتم همه ی ابراز محبت هات ظاهری و بنا به اقتضای زمانه من خودم رو به نفهمی زدم تا تو بمونی برام تا از دست نره تلاش همه ی این سالها حالا نگاهم کن ببین چیکار کردی؟ مگه غیر از این بود که من بخشی از...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 مهرماه سال 1397 11:32
به تو فکر کردم دوباره.... دوباره به تو فکر کردن عجب حالی داره تو و خاک گلدون با هم قوم و خویشین من و باد و بارون رفیق صمیمی از این برکه باید یه دریا بساااازیم یه دریا به عمق یه عشق قدیمی ...................... دوست داشتم با تمام وجودم عزیزم هنوزم تو رو دوست دارم الهی..... ....................... من آدمِ خاطره هام آدمِ...
-
همینجوری الکی
چهارشنبه 4 مهرماه سال 1397 13:52
دارم به یه ثبات نسبی نزدیک میشم تب تند روزهای پرفشار کاری داره میخوابه و سعی میکنیم به یه روتین برسیم که اگر این بشه خیلی خوب میشه تصمیم دارم آخر هفته برم سر کارتن های قدیمی دفتر های نوشته ها و کتاب های قدیمیم رو بیارم توی کتابخونه محل کار بزارم بلاخره نیم ساعت در روز به خودم که میرسه حتی فکرش هم آرومم میکنه این روزا...
-
و بلاخره سلام
یکشنبه 1 مهرماه سال 1397 13:55
دوباره مهر، دوباره پاییز، دوباره فصل غربت عاشقی برگشتم بعد از ماه ها دوباره اینجا رو باز کردم.... و چه حس آشنایی... نابِ ناب اینقدر حرف توی سرمه که دستم کم میاره اما سکوت مشق این روزهای من بوده و هنوز هست سکوت غمگینی که مهر روی لبهام شد وقت از دست دادن مهربون ترین خاله ی دنیا یا سکوت شیرینی که موقع برداشتن اولین قدم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 تیرماه سال 1397 00:02
پسرک کوچولوی خونه ما داره بلند بلند و از ته دل میخنده یه سرماخوردگی خفیف داره ساعت نزدیک ۱۲ شبه اما باباشو مجبور میکنه دنبالش بزاره و با خنده فرار میکنه صداش، صدای خنده هاش، توی گوشم میپیچه اما حالم خوب نیست و حتی بازی پسرک هم نمیتونه اوضاع رو اروم کنه توی اتاق تاریک نشستم و دارم به غم یا غم هایی که توی دلمه فکر میکنم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1396 01:22
کی میگه اشیا روح ندارن؟؟؟؟ کی میگه بود و نبودشون مهم نیست؟؟؟؟ کی میگه ارزششون فقط مادیه؟؟؟؟ وقتی من بعد از ۲۷ سااااااال حالا کیفی رو در دست دارم که مدتها دست پدرم بوده..... وقتی من این کیف رو توی زاویه دید کامل اتاق مادرم میزارم تا هر بار از اونجا رد میشم قشنگ و واضح ببینمش..... وقتی عشق میکنم که این کیف اونجاس و دلم...
-
و من مادر شدم!
یکشنبه 10 دیماه سال 1396 22:47
میخوام! نمیشه.... شاید اینم از خاصیت های مادر شدنه حتی وقتی بعد از چند ماه بلاخره فرصتی پیدا کردم که بتونم به عادت قدیم بنویسم.... نمیشه