تو که رها کردی و رفتی
تو که نشنیده گذاشتی و دل کندی
پس چرا همه ی خواب های من
گره خورده به حضور تو؟؟؟
من که دیگر جستجویت نمیکنم!
که که واقعیت ها را پذیرفتم
من که رفتنت را باور کردم انچنان که گویی هرگز نبودی
پس چرا در خواب دستانت را با دستنانم لمس میکنم
آرام و با حسرت
و اشک هایم به روی صورت می غلطتند؟؟؟
من که میدانم تو دیگر دوستم نداری
پس چرا هنوز هم رویای لحظه های من هستی؟؟؟؟؟؟
خدایا این چه تقدیری است که بر دل من روا میداری.....