صدای پایش که در راهروهای تاریک و تو در توی قلبم می نشیند
ضرب آهنگ نفس هایم بر هم می خورد
و من از خود بی خود میشم...
کسی چه میداند
امروز و فردا و همه ی روزهای نیامده
شاید این هفته بیاید....شاید...
امشب که یادِ من نیستی
بگذار برایت ترانه ای بخوانم
از آدمکی
برفی
که در حسرتت آب شد
و تـــو چشم هــــای خیسش را
به آستین
پیراهنت دوختی
.....
گر چه میان من و تو پای همه ی پل های دنیا می لنگد اما
دل من هنوز هم در میان بهت و ناباوری تو را جستجو می کند
وقتی غم، آهنگ این ثانیه های نا تمام می شود و
دستانم از تنهایی یخ می کند و
خاطره ها آتش به جان دلم می زند
وقتی....
خدای من....
صبر....
به اندازه ی همه ی روزهای باقی مانده ی زندگیم صبر می خواهم
که میدانم جای خالی او تا همیشه مرا در این انزوا می میراند
عروسک قشنگ من قرمز پوشیده
تووو رختخواب مخمل آبی خوابیده
......
نوستالژی سفید کودکانه ی من
و عطر عاشقانه ی خاطرات با تو بودن
میدانی پدر
برای اولین باااار در تمامی سالهای زندگی ام
دلم برای کودکی ام تنگ شده
دلم کودکی ام را می خواهد
....
نه....تاب تعریفش نیست
دلم این روزها اینجا نیست....
حقیقت است که حد و مرز نمی شناسد
حقیقت است که در هیچ قانونی نمی گنجد
حقیقت است که مخالف اصل و اصول عقلانیت است
آری.... احساسم به تو را می گویم
که اگر دنیاااا دنیاااا هم دور شوی،باز هم تنها آرام این دل خسته و رنجدیده ای
و شاید تو.... تنها حقیقت این دل معنا شوی....
دیوونم
اگه هنوزم
به پات نشستم
اگه به هیچ کسی دلی نبستم!
دیوونم
با اینکه رفتی
به این امیدم
یه روز دستاتو حس کنم تووو دستم
این احساس
نزار بمیره
نزار یه روزی
بیای سراغم
که دیگه دیره
بگو کجایی
دلم گرفته
دوباره برگرد
.
.
.
اگر چه
ازم بریدی
هنوز دیوونه ام
بزار دیوونه ی چشات بمونم
کسی نیست
به جز تو آخه
تووو قلب تنهام
تویی فقط تو عشق مهربونم
نگاه کن
مث قدیما
تووو چشم خیسم
تو موندی واسم توووو دنیا
بگو کجایی
دلم گرفته
دوباره برگرد
...................................................................................
پ.ن:در بهاری ترین روزهاااای سال، غرق خزان احساسم و بی برگیییی دل....بهار من کجایی؟؟
دخترک ادامس فروش
امروز سر چهار راه کـتـک بـدی از یـک دختـر بچـه ی هفـت سـالـه خـوردم !
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و
برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که نابودت میکنم ! به زمین
و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی!
زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و........ خلاصه فریاد میزدم
یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید
هی میپرید بالا و میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید....
منم در کمال قدرت و صلابت و در عین حال عصبانیت داشتم داد میزدم و
هی هیچی نمیگفتم به این بچه ی مزاحم! اما دخترک سمج اینقد بالا پایین پرید
که دیگه کاسه ی صبرم لبریز شد و سرمو آوردم از پنجره بیرون و با فریاد گفتم: بچه
برو پی کارت ! من گـــل نمیخـــرم ! چرا اینقد پر رویی! شماها کی میخواین یاد بگیرین
مزاحم دیگران نشین و....
دخترک ترسید... کمی عقب رفت ! رنگش پریده بود ! وقتی چشماشو دیدم
ناخودآگاه ساکت شدم ! نفهمیدم چرا یک دفعه زبونم بند اومد! البته جواب
این سوالو چند ثانیه بعد فهمیدم! ساکت که شدم و دست از قدرت نمایی که برداشتم ،
اومد جلو و با ترس گفت : آقا! من گل نمیفروشم! آدامس میفروشم! ذوستم که اونور
خیابونه گل میفروشه! این گل رو برای شما ازش گرفتم که اینقد ناراحت نباشین!
اگه عصبانی بشین قلبتون درد میگیره و مثل بابای من میبرنتون بیمارستان،
دخترتون گناه داره....... دیگه نمیشنیدم! خدایا! چه کردی با من! این فرشته چی میگه؟!
حالا علت سکوت ناگهانی مو فهمیده بودم! کشیده ای که دخترک با نگاه مهربونش بهم زده بود ،
توان بیان رو ازم گرفته بود! و حالا با حرفاش داشت خورده های غرور بی ارزشمو زیر پاهاش له میکرد!
یه صدایی در درونم ملتمسانه میگفت: رحم کن کوچولو! آدم از همه ی قدرتش که برای
زدن یک نفر استفاده نمیکنه! ... اما دریغ از توان و نای سخن گفتن!
تا اومدم چیزی بگم ، فرشته ی کوچولو ، بی ادعا و سبکبال ازم دور شد!
حتی بهم آدامس هم نفروخت!
هنوز رد سیلی پر قدرتی که بهم زد روی قلبمه ! چه قدرتمند بود!!
مواظب باشید با کی درگیر میشید! ممکنه خیلی قوی باشه و کتک بخوری