بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

پسرک کوچولوی خونه ما داره بلند بلند و از ته دل میخنده

یه سرماخوردگی خفیف داره

ساعت نزدیک ۱۲ شبه

اما  باباشو مجبور میکنه دنبالش بزاره و با خنده فرار میکنه

صداش، صدای خنده هاش، توی گوشم میپیچه

اما 

حالم خوب نیست و حتی بازی پسرک هم نمیتونه اوضاع رو اروم کنه

توی اتاق تاریک نشستم و دارم به غم یا غم هایی که توی دلمه فکر میکنم

و درد غریب تریه تنهایی

حتی با وجود اینکه همیشه همراهم بوده

این روزا ناامیدی به تنهاییم اضافه شده

و من حتی از خودمم دورم چه برسه به ادمای دیگه

و چه سخته با این حجم غم، یه مادر باشی و هزار ارزو داشته باشی برای داشتن یه پسر شاد

پسرم بلند بلند میخنده 

و این در حالیه که دخترکِ وجود من دستاش رو روی چشماش گذاشته و به پهنای صورت اشک میریزه

دوباره با خودم فکر میکنم: اشتباه کردم؟

چطور عمق این شکاف رو بزارم به حساب تفاوت؟

چطور به خودم بقبولونم که هنوز عاشقه اما دست و پا زدن های من رو نمیبینه؟ نمیشنوه؟

من که حتی مستقیم هم گفتم، چطور نفهمید؟؟؟؟

مهم نبود؟؟؟؟

چرا فکر نکرد که مسئوله؟ چرا فکر نکرد باید کاری کنه؟

چرا حرف نزد؟؟؟؟

چرااااااااا؟

مگه میشه چهار سال با هم نفس بکشیم و امروز بگم منو نمیشناسه؟؟؟؟

مگه میشه؟!!!