بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گذر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

چگونه می شود با دودوتای این دنیا،چهار اصل حضورت را اثبات کرد؟ 

وقتی نه قلبت دنیایست و نه وجودت محصور باید و نباید های دنیا 

 

تو را با روحم اثبات می کنم 

که در جای جایش،عطش خواستن تو رسوخ کرده 

 

تو را با الفبای عشق اثبات می کنم 

که هر جمعش به تو ختم می شود 

 

تو را با حضورم اثبات می کنم و با دلی که تنگ است 

که زبان دل،زمان و مکان نمی شناسد 

 

همین که هر نفسم بهانه ات را میگیرد و هر ثانیه ام خاطره ای را زنده میکند،اصل اصل حضور توست.... 

عشق بهانه می خواهد 

و تو بهانه ی همه ی بهانه هایم هستی 

 

می مانم 

در ابتدای جاده ای که تو را به من می رساند 

تا همیشه ای که هستم می مانم 

که دلم جز تو را نمی خواهد 

 

گرچه نبودنت زهر است اما چه زهری شیرین تر از این که پادزهرش تو باشی؟؟؟؟ 

 

بیا 

به خانه ات برگرد مرد رویاهای من

 

 

بزار کوچه رو پر کنم پیشمی 

یه لحظه تصور کنم پیشمی 

 

نباید به این حال ترکم کنی 

تو باید بمونی و درکم کنی  

..... 

  

اینو بدون اگه بری 

بی تو تنهایی میمیرم 

کنج خونه بی تو هر روز 

عکساتو بغل میگیرم 

یاد بوسه های گرمت 

یاد حرفای قشنگت 

نگو بی من زنده بودن 

میشه عادت واسه قلبت 

 

نرو وقتی قلب من به تو اسیره 

نرو وقتی عشق تو یادم نمیره 

نرو وقتی گلدونی بی گل نشسته 

نرو وقتی قلب من بی تو شکسته 

...... 

نیستی اما یادت اینجاست 

وقت گل کردن رویاست 

.....  

 

فقط داشتم این آهنگا رو گوش می کردم....یه زمزمه ی ناخودآگاه.... 

 

پ.ن:امروز غیر منتظره ترین اتفاق دنیا برام افتاد ... اتفاقی که طعم شیرینش تونست برای لحظاتی منو از همه ی سیاهی و غم این روزا بیرون بکشه....بعد از ۳ ماه امروز هیجان شیرینی حس کردم....فهمیدم هنوزم دلایلی هست برای اینکه قلبم از شادی به هیجان بیاد.... ممنونم که یک بار دیگه روحم رو لمس کردی.... ممنونم خدای مهربونم....

چشمهایم را بستم 

بی آنکه منتظر خواب باشم 

مدتها بود خواب از چشم هایم گرفته شده بود 

به خود که آمدم تو در کنارم نشسته بودی 

حرم حضورت یک بار دیگر همه ی سرمای ترسم را زدوده بود 

 

صدایت کردند 

از من خواستی تصویرت را بگیرم 

و رفتی مقابلم نشستی 

در جمع مقابل 

با عده ای بحث می کردی که همه به نحوی زمانی در دنیای واقعی آزارم داده بودند 

و من چه حس غروری داشتم که تو در این جمع هستی و بیشتر اینکه در کنار من نشسته بودی 

 

اما 

اما کسی که کمی آن طرف تر نشسته بود 

شروع به اذیت من کرد 

می لرزیدم از ترس 

به معنای واقعی ترسیده بودم 

و تو از آن جمع بیرون آمدی بی آنکه حرفی بزنی 

و مرا رها کردی از کابوس 

و من باز با همه ی قلبم به تو افتخار کردم 

چشمانم از برق شادی خیس بود اما تو....نمیدانم.... 

 

یادم هست که دل به همین حضورت سپردم و به هیچ چیز دگر فکر نکردم 

اما حیف که صدای اذان مرا از این رویا بیرون کشید و باز من ماندم و دنیایی که سر ناسازگاری دارد.... 

 

دلم به قدر نهایت برایت تنگ است 

هر لحظه نامت بر زبانم می آید و من ناگزیر....راهی به سویت ندارم 

 

عجب حکایت غریبی است دل 

 

کاش می دانستی 

کاش همه چیز را می دانستی 

 

دلم تنگ است 

و این ها همه بهانه

 

 

 

مقصر نبودی
عاشقی یاد گرفتنی نیست
هیچ مادری گریه را به کودکش یاد نمی دهد
عاشق که بودی
دستِ کم
تشری که با نگاهت می زدی
دل آدم را پاره نمی کرد
مهم نیست
من که برای معامله نیامده ام
اصل مهم این است
که هنوز تمام راه ها به تو ختم می شوند
وتو در جیب هایت تکه هایی از بهشت را پنهان کرده ای
نوشتن
فقط بهانه ای است که با تو باشم
اگر چه
این واژه های نخ نما قابل تو را ندارند . 

 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صدای باد در خانه می پیچد و من درست مثل همان کودک ۴ ساله بی قراری میکنم 

 

این صدا قدرت عجیبی دارد در بر هم زدن آرامش من 

 

مرا به عمق کابوس هایم می برد و در میان ترس هایم رها میکند 

 

همان زمانی که من بودم و کلبه ای ویرانه در دل جنگل تاریک روزگار..... 

 

آن روزها مامن من آغوش مردانه ی پدر بزرگ بود و دستان نوازشگری که حمایتش را به یادم می آورد 

و امروز یاد آن، حسرتی است بر لحظه هایم 

 

آن روزها قوی تر بودم و این روزها با ادعای بزرگی اما ضعیف ترم.... 

 

 

صدای باد در گوشم می پیچد 

آهنگی از خاطره ها می خواند و اشک های من بر این دردهای بی درمان فرو می ریزد 

 

صدای باد همه ی رویاهایم را میگیرد و من می نویسم 

از همه ی واژه هایی که در ذهنم می گذرد 

ترس....کابوس....رهایی....سیاهپوش....مردی که می رود....کلبه ای که.... 

 

باد می آید و من می نویسم: 

تنهایم.... 

و فقط برای چند ثانیه ای با باد هم صدا می شوم که 

تنهایی امن ترین حکایت دنیاست 

 

اما چه کنم که ناله های باد از نجواهای منطقی من قوی تر است..... 

نشسته ام پشت میز 

شاید این طلسم بشکند و کلامی .... قدمی.... برای آینده ای نه چندان دور.... 

 

نشسته ام پشت میز اما زهی خیال باطل از کلمه ای.... 

چه اهمیتی دارد که فرصتی نمانده و کار بسیار و .... 

 

نشسته ام و باز... 

گل رز خشکیده روی میز و حصار پاپیون دورش بدجور نبودنش را به رخ لحظه هایم می کشد 

به خاطر می آورم آن شب زیبا را 

شبی که عید بود و عید روزهای ما 

و عیدی اش که بر جای جای قلبم حک شد 

گلی که اثبات حضور و مهربانیش است برای لحظاتی که باور نمی کنم روزی در آن اوج بودیم....  

 

نشسته ام و غرق می شم در افکارم... 

به خود که می آیم صورتم خیس است و کاغذ پیش رویم سیاه.... 

پر از اسم های اوست که جای جای صفحه را گرفته 

و خطی که روی هر کدام کشیده شد تا رفتنش را به خاطر بیاورم 

 

اشک هایم را پاک می کنم و به سوال همیشگی می رسم 

پاسخ شکستن عهد چه می تواند باشد؟ 

وفاداری بر عشق؟ یا  شکایت از عشق؟؟؟ 

 

رسم عشق این نیست.... 

باز هم ادامه دهم؟ 

نمیدانم..... نمیدانم.... 

 

نشسته ام پشت میز و تنها به کلمات پیش رو می نگرم.... 

من....تنها می مانم.... بی او.... 

 

تاوان عشق ساده نیست....

 

دیوانگی و عاقلی

  

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید           

وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید    

وقتی زمین ناز تو را در آسمان ها میکشید           

 وقتی عطش طعم تو را با اشکهایم می چشید   

   

من عاشق چشمت شدم نه عقل بود و نه دلی    

 چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی   

 

یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود   

آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود  

وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد   

آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد    

 

من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی  

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی   

 

من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر  

چیزی در آن سوی یقین شاید کمی هم کیش تر    

آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود   

دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود     

 

                                                                        شاعر:دکتر افشین ید الهی