بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

سیاهی بیداد میکند 

تا چشم کار میکند همه جا سیاه است و سیاه 

تنها گاهی....گاه گاهی که از دست خارج می شود....خاطراتت آتشی میزند بر این جان خسته و تصویرت بر صفحه ی قلبم می نشیند.... 

تنها نوری که سیاهیه این دل را کنار می زند همین ثانیه هاییست که نمی شود دل را وادار به فراموشی کرد....وادار به صبوری و بی تفاوتی.... 

 

همین لحظه هاست که اشک بر چشمانم می نشیند و قلبم تیر می کشد 

و می فهمم....می فهمم که زنده ام....هنوز جانی باقی ست 

میان این همه درد و بغض و حسرت.... 

 

دلم هوای پدر را دارد 

هوای آغوشی که از کودکی بیتابم کرده 

هوای محبتی که بی منت بود و عجیب.... 

هوای نگاه مهربانش را دارم و دلتنگ رویایش هستم 

قدرت صبر ندارم و به هر دری می زنم تا شاید....شاید....نشانه ای! 

خدای من.... 

 

 

به دل نهیب می زنم که همین کافی است.... 

همین دردی که بر جان می نشیند  

همین اشکی که هنوز هست تا نشانم دهد احساسم دروغ نبوده 

همین که ثابت میکند مرد این میدان بوده ام و جا نزدم 

به خود وعده ی صبر میدهم.... 

 

(....بعضی اوقات نوشتن هم مقابل حرفهای این دل کم می آورد ....درست مثل من در همین لحظه ی ساده)