بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بعضی روزها اینجور است

خسته ای، بیحالی، سری

چرا و چطور ندارد...

فراری هستی از هر کسی که سوالی از حالت بکند

فقط می خواهی جایی که در هیچ کجای زمان معنا نشده، در وقتی نامعلوم، به چیزی که وجود ندارد فکر کنی و تنها باشی.

تنهایی به معنای واقعی کلمه

هیچ چیز، هیچ کس، هیچ کجا....

و چقدر در این مواقع کلمه ی هیچ دوست داشتنی می شود....

امروز

حتی خودم را نمی خواهم

و نمی دانم چرا....

قلبم درد می کند

و به نظر می رسید جسمی است....

نفسم بالا نمی آید...

سرم درد می کند

و دلم دکتر رفتن نمی خواهد

دلم هیچ کس را نمی خواهد

دلم دنیا را نمی خواهد

دلم سکوت می خواهد


راستی

باید وصیت نامه ای بنویسم..... یادم آمد پسرکی دارم....اگر اتفاقی افتاد.... اگر روزی من نبودم.... لطفا پیش مادرم بماند.... مادرم.... تنها و همه ی دارایی دنیایی من است.... همه ی او را برای پسرم می خواهم.... شاید تنهای ارثیه ی من برایش است.... 


چقدر از دنیا می ترسم

و حتی از مرگ


قلبم درد می کند....


پ.ن: لطفا نگران نشید.... خوبم.... از اتفاقات ناگهانی ترسیدم که اینجا نوشتم .... چون جای دیگری ندارم برای نوشتنش.... فکرهای دیگری نکنید.... لطفاَ.... من به اندازه ی همیشه خوبم....

متاسفم اما باید اعتراف کنم یه حسرت عمیقی توی قلبم جون گرفته

یه حسرت که برای آتیش زدن لحظه های امروزمون به اندازه ی کافی قدرت داره

یه حسرت که...


بماند....فقط بماند....

ناگفته ها همیشه ناگفته می مانند....