بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

دلم نوشتن میخواهد و دستم پیش نمیرود

روزها عادی است

شاید عادی تر از هر زمان دیگری 

تلاش میکنم از هر هیاهویی از هر اختلافی از هر هراسی دور بمانم

تنها نمانم

فکر نکنم

رویا نبافم

خواب نبینم

دلتنگ نشوم

نخواهم... نخواهم... نخواهم....

اما دوباره چند روزی است توانم برای کنترل درونم کم شده... به خودم یاداوری میکنم که این یکی نباید با غم و غصه همزاد شود.... میگویم او دختر است و ظریف.... قلبش برای تحمل قصه های سخت این دنیا کوچک است من بار اضافه تری نباشم.... اما... گویا قدرتم آنچنان نیست....

من همیشه از دختر داشتن می ترسیدم

همه عاشق لباس های رنگی رنگی دخترا و مدل های خواستنی موهاشون و دلبری های پر احساسشونن اما.... من از داشتن دختری که  زیر رنج های ممتد این دنیا قلبش تکه تکه شه میترسیدم و امروز..... شادی آمیخته به هراسی دارم که قلبم رو به لرزه در میاره و حالم دگرگون میشه....

وقتی پسرکم روزهای شاد کودکیش به اضطراب گره خورده، وقتی از هر اشتباهی میترسه، وقتی خودشو تنها میبینه، وقتی اشک میشینه توی چشماش که من نمیتونم و من به یکباره زیر پام خالی میشه، چطور میخوام یه دختر رو بزرگ کنم؟! کاش کابوس زخم های قلبم تمام میشد و به بچه ها منتقل نمیشد.... کاش.....

آخ خداااااااااااااااااااا

روز بارونی

ساعت ۸ صبحه

روزای اول زمستون و یه سامانه ی بارشی نسبتا قوی به دنبال یک هفته آلودگی شدید هوا !

و من امروز دورکاری ام.

درسته از اون دسته آدمایی نیستم که بگم چتر رو بردارم برم زیر بارون و کیف کنم و ....

حتی این وقت صبح حالشم ندارم بگم برم توی ماشین گرم و از توی ماشین لذتِ بارون رو ببرم...

اما به جاش، توی این هوای گرفته و این صدای پررنگ بارون، دوست داشتم توی خونه ی خودم باشم. یه چایی داغ خوشبو روی میز کوچیک کنار تراس بزارم و قمیشی برام بخونه و من از پشت پنجره ی خونه غرق بشم توی دنیای خیالی خودم....

.

ولی الان....

با دلی پر از استرس و نگرانی

پسر کوچولویی رو بدرقه کردم بره مدرسه توی این هوا که دیشب دوباره حالش چندان خوب نبود و هر بار که داره مریض شدنش تکرار میشه، این منم که یه ضربه ی دیگه توی سرم میخوره و انرژیم از دست میره....

حالا، نه صدای بارون برام جذابه نه به قمیشی فکر میکنم و نه حتی به خودم.... ریه ام درد میکنه هنوز و سرفه میکنم.... نی نی درون لگد میزنه.... بارون میباره.... و من پتو رو میکشم روی سرم.... بغضمو کنترل میکنم.... ساعتو نگاه میکنم.... تا یک چقدر مونده؟!....

 مادر بودن چه دنیای متفاوتیه....

و چه سخته تعادل برقرار کردن بین دنیای خودت و واقعیت مادر بودنت.....

۱۴۰۱.۱۰.۳