یه باری روی دلم هست
یه بغضی توی گلوم نشسته
یه دردی توی قلبم حس می کنم
که فقط دلم میخواد چشمامو ببندم و دیگه باز نکنم
قدم که برمیدارم نمیدونم پام دوباره به زمین میرسه یا نه
این همه سال غم عشق کشیدم.... بارها درد فراق تجربه کردم
شکستم زمین خوردم و دوباره ادامه دادم
ولی امروز به جرئت میگم.... اون روزا چی بود و حالِ الانم چیه
با قاطعیت میگم هر آدمی غم خودش رو تحمل میکنه اما درد عزیزش رو نه!
حالِ پرنده ی بی آشیونی رو دارم که زیر رگبار دنبال یه جای امن میگرده
پر از نا امنیم.... پر از ترسم.....
خدایا..... میشه برگردم؟؟؟
پ.ن: من به یک معجزه به یک دعای ناب احتیاج دارم.....