میشود اینجا.... همین گوشه ی دنج و خلوت.... تنهای تنها.... کمی مُرد؟؟؟
من از توده ی سیاه پیش رویم در حد مرگ می ترسم
من از خود مرگ هم می ترسم
منجلاب رو به رویم از توان من سر است....
چه کنم؟
ظرف سرریز طاقت خودم را دریابم؟ یا دردهای ممتد قلب مردی که جز من حامی دیگری ندارد؟؟؟؟
یا پسرکی که خنده اش به نگاهم گره می خورد؟؟؟
زندگی چه بار سختی شده است...
و من چه حقیرانه کوچکم.....
خدایا.... راهی برای کمک هست؟؟؟