بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

میشود اینجا.... همین گوشه ی دنج و خلوت.... تنهای تنها.... کمی مُرد؟؟؟

من از توده ی سیاه پیش رویم در حد مرگ می ترسم

من از خود مرگ هم می ترسم

منجلاب رو به رویم از توان من سر است....

چه کنم؟

ظرف سرریز طاقت خودم را دریابم؟ یا دردهای ممتد قلب مردی که جز من حامی دیگری ندارد؟؟؟؟

یا پسرکی که خنده اش به نگاهم گره می خورد؟؟؟


زندگی چه بار سختی شده است...

و من چه حقیرانه کوچکم.....

خدایا.... راهی برای کمک هست؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد