بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

دلم نوشتن میخواهد و دستم پیش نمیرود

روزها عادی است

شاید عادی تر از هر زمان دیگری 

تلاش میکنم از هر هیاهویی از هر اختلافی از هر هراسی دور بمانم

تنها نمانم

فکر نکنم

رویا نبافم

خواب نبینم

دلتنگ نشوم

نخواهم... نخواهم... نخواهم....

اما دوباره چند روزی است توانم برای کنترل درونم کم شده... به خودم یاداوری میکنم که این یکی نباید با غم و غصه همزاد شود.... میگویم او دختر است و ظریف.... قلبش برای تحمل قصه های سخت این دنیا کوچک است من بار اضافه تری نباشم.... اما... گویا قدرتم آنچنان نیست....

من همیشه از دختر داشتن می ترسیدم

همه عاشق لباس های رنگی رنگی دخترا و مدل های خواستنی موهاشون و دلبری های پر احساسشونن اما.... من از داشتن دختری که  زیر رنج های ممتد این دنیا قلبش تکه تکه شه میترسیدم و امروز..... شادی آمیخته به هراسی دارم که قلبم رو به لرزه در میاره و حالم دگرگون میشه....

وقتی پسرکم روزهای شاد کودکیش به اضطراب گره خورده، وقتی از هر اشتباهی میترسه، وقتی خودشو تنها میبینه، وقتی اشک میشینه توی چشماش که من نمیتونم و من به یکباره زیر پام خالی میشه، چطور میخوام یه دختر رو بزرگ کنم؟! کاش کابوس زخم های قلبم تمام میشد و به بچه ها منتقل نمیشد.... کاش.....

آخ خداااااااااااااااااااا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد