بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

دیگه چیزی نمونده!

شمارش بیش از حد معکوس برای اومدن دخترکم شروع شده و من از همه کمتر آماده ام برای این شروع جدید

من این روزها بیش از حد ضعیفم، ترسیدم و نیاز به احساس امنیت دارم

نیاز به کسی که بهم یاداوری کنه حواسش هست

اما دنیای خالی درونم، اغراقانه تنهایی رو بهم یاداوری میکنه

آدم ها و آدمک ها دورم زیادن اما دیگه خودم میلی ندارم حریم ضعف هامو درد و دل هامو براشون باز کنم

و به راحتی چشم روی ادم نزدیک زندگیمم بستم

راحت اما ناامیدانه...

کمتر از ده روز مانده تا .....

و من که جسم و روحم کشش تغییر ندارد

خستگیِ کدام زخم مرا اینگونه در خود فروبرده؟ نمیدانم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد