بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

روزهای پایانی سال همیشه غربت عجیبی دارد

یاد خاطراتی که از دست رفت

 روزهایی که دیگر بازگشتی ندارد

 قول هایی که شکست

حرف هایی که به عمل تبدیل نشد

و تلخ تر از همه

یاد عزیزانی که دوستشان داشتیم و دیگر در کنارمان نداریم...

همیشه لحظه های آخر هر سال را سخت گذراندم اما امسال درد بیشتری در قلبم حس می شود

عید ها.... سفر جنوب.... شوق دیدار مهربان ترین خاله ی دنیا..... خنده های بی نظیرش.... آغوش همیشه پر محبتش.... و عشقی که برای من همیشه ملموس بود

بیش از حد دوستش داشتم و دارم

تعطیلات برای من همیشه همرنگ او بود.... دیدنش....

حالا شبیه مرغ پر کنده ای هستم که نمیداند باید کجا برود....

دیگر هیچ سفری را دوست ندارم...

غم سنگین قلبم فقط به تلنگری احتیاج دارد تا ببارد و حیف، صد حیف.... که شهامت ندارم برای اشک ریختن

برای باور این از دست دادن....

انکار را ترجیح میدهم و این نشان از افسردگیست....

دلم دنیا دنیا برایش تنگ است.... حتی تاب دیدن فرزندانش را هم ندارم

دلم میخواهد همه ی شادی دنیا را برایشان هدیه ببرم.... تا کمی آرام بگیرند....

میدانم چه زجری می کشند... و من چه عاجزم در تسکینشان....

برای ما عید بوی دورهمی را داشت....

همه از هر کجا و هر شهری عید پیش خاله جمع می شدیم..... به قول او عید ها بود که جمع ما جمع بود....

حالا نمیدانیم باید سر به کجا ببریم برای فرار از بیرحمی دنیا


حالم خوش نیست....

از این همه غم خسته شدم....

از حالِ پریشان و دلگرفته ی خودم هم خسته ام

دلم برای یک شادی واقعی تنگ است اما..... به جرئت می نویسم هییییچ چیزی به ذهنم نمیرسد که مرا قلبا شاد کند

تمام خنده ها و تفریح من فقط و فقط پسرک مهربانم شده

وقتی مرا نوازش می کند.... می بوسد.... در آغوش می کشد..... و من نمیدانم چقدر می توانم مادر خوبی برایش باشم....

این روزها به کودکی کردن مشغول می شوم..... بازی می کنم.... و همین تمام مشغولیت  من است....


اما غم ها همچنان سر جایشان است....

و من دیگر هیچ نشانی از آن دخترک مرداد قوی و لجباز و مغرور ندارم....

سازگار می شوم، انکار می کنم، بیخیال می شوم، و بدتر از همه برای هیچ چیزی که به خودم مربوط باشد نمیجنگم


سالی که گذشت...

همین ۹۷ پر درد

برای من بیشتر سخت و تلخ بود

گرچه لحظه های خاصی را هم تجربه کردم

اولین بار بود از زبان پسرم  « مادر« خطاب شدم.... اولین بار قدم زدنش را دیدم.... اولین بار دستانم را گرفت و با هم راه رفتیم.... اولین بار با هم نقاشی کشیدیم  .... و خیلی اولین های دیگر...

اما نتوانستم تولد یکسالگیش را جشن بگیرم

عزیز دوست داشتنی دیگری را از دست دادم

از گروهی از خانواده ام دلسرد شدم

از دوستانم به شدت رنجیدم

از همسرم آزرده شدم

از خودم بریدم

و از تلاش برای عادی شدن دست کشیدم....


۹۷ روزهای سنگینی برای من داشت که هنوز نتوانستم هضم کنم....

حوصله ی پیشواز ۹۸ رفتن را هم ندارم

حتی حوصله ی چیدن سفره هفت سین و رسم و رسومات مربوط به آن....


ولی کاش از پسِ تحمل بغض این روزهای آخر سال بربیایم

کاش....

۱۱ اسفند مبارک!

نوشتم...

زیاد نوشتم

اما دوستش نداشتم...

پاک کردم...

تایپ چیز خوبی است....

مینویسی، خالی می شوی، پاک میکنی، 

تو می مانی و صفحه سفید جلویت که حتی ردِ پاک کردن بر رویش نمانده

انگار نه انگار خط خوردگی های قلبت را در خود داشته....

پنج سال گذشت

از ما شدنمان...

از شروع یک دنیای جدید، آدمهای جدید، تعهدات جدید، دغدغه ها و البته شادی های جدید

خوب پیش رفتیم....

گرچه روزهای سخت و تلخی هم داشتیم اما می توانم از خودمان تقدیر کنم

کم مشکل نداشتیم

اما خوب ساختیم

با هم ساختیم

با هم ماندیم

کم یا زیاد اما.... هنوز همان دختر و پسر پنج سال پیش را همراه داریم

یادمان هست که عجیب همدیگر را گیر آوردیم

ناباورانه قدم جلو گذاشتیم

و خدا با دستی واقعا از غیب همه چیز را درست کرد

به خاطر داریم هر لحظه هر قدم خدا همراهیمان کرد و امروز از نقطه منفی چند قدمی بالاتر هستیم

لحظه های خاصی را با تو تجربه کردم

غم عمیق و البته شادی عمیق

شاید هنوز زبان احساس مرا نمیفهمی اما همراه خوبی هستی

شاید هنوز درست مرا نمیشناسی اما خوب بلدی عاشقی کنی

نگاهت، صداقتت، تلاشت، لبخندت، آغوشت.... برای من یکتاست

اینقدر در احساست قوی بودی که توانستی مرا از بند یک جنون رها کنی

و من امروز کنار تو به جرئت می گویم: خوشبختم!


مرا ببخش ...

دوستت دارم حامی زندگی من....


پ.ن: خوابم میاد.... درست مثل هر روز صبح.... بیشتر که فکر میکنم میبینم پنج سال پیش یه همچین لحظه ای سرِ کلاس ازدواج نشسته بودم و منتظر بودم زودتر تمام شه جواب آزمایشا رو بدن.... و به جای اینکه فکر کنم که چند ساعت بعدش قراره چه تغییری در زندگیم اتفاق بیفته فقط به این فکر کردم که چرا اینقدر خوابم میاد!!!!!....

پ.ن2: الان که یکم دیگه بیشتر فکر میکنم میبینم چرا من اون روزا اینجوری بودم؟؟؟ چرا فکر نکردم باید لباس خاصی بپوشم؟؟؟؟ چرا فکر نکردم موقع بله گفتن باید چی بگم؟؟؟ چرا فکر نکردم باید کمی خلوت کنم و با مجردی خدافظی کنم؟؟؟؟ چرا اصلن فکر نکردم؟؟؟؟..... احتمالا خوابم میومده


پ.ن3: بهترین شب زندگیم بود....ولی حس می کنم نتونستم از حضور عزیزترین آدمهای زندگیم در اون شب لذت ببرم.... الان یک دنیا افسوس و یه عالمه عشق براشون دارم..... خدایا..... عزیزانمو حفظ کن.....


پ.ن4: مخاطب خاص: گفتی هنوزم گاهی میای اینجا و میخونی.... الان که خط بالا رو نوشتم یهو دلم خواست اینجا هم بنویسم.... میدونی که چقدر برام عزیزی..... میدونی که از ته قلبم عاشقتم.... تو اولین و شاید تنها کسی بودی که همیشه من رو میفهمیدی ..... همراز همه ی دردها و تنهایی هام بودی..... یه جورایی برام هدیه ی خدا بودی.... هنوزم هستی.... همیشه هستی.... همه جوره هستی.... اما اون شب.... شب عقدم....تو و همه ی خانواده..... یه جور دیگه برام بودین.... اون شب باور کردم که شماها رو نه به واسطه ی چیزی، شماها رو فقط برای خودم دارم..... عشقم به شما و به تو جدای همه از ته وجودمه.... خدا همیشه حفظتون کنه....