بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

سی و هشت!

وقتی به سادگی میگذارد حضورش از ثانیه های من گرفته شود 

حال به هر بهانه ای 

گاهی خواب....گاهی کار...گاهی زندگی....گاهی..!!! 

به بیقراری های دل منتظرم می خندم.... 

 

وقتی باید باشد و نبودنش تنها سهم من است 

و صدای بهانه هایم،به یادش نمی آورد که  

تنها دلیل بیقراری ها،احساس بی تفاوتی اوست و بس 

 

وقتی هزار و یک دلیل برای ناراحتی هست و به ناچار به همان یک دلیل پناه می برم 

که نتواند درک نکردن را بهانه کند 

 

وقتی خسته می شوم از همین گلایه های دمادم 

 

دلم به حال دل خودم می سوزد 

 

چقدر تفاوت است بین آن روزها و این روزها 

چه تغییری تا این حد شکننده بود؟ 

من؟   یا   او؟؟؟ 

 

 

دوست داشتن تا همین حد اعتبار داشت؟ 

فقط در شادی ها؟ 

به غم که رسید به نیاز که رسید به مشکل که برخورد،کنار زده شد؟؟؟ 

 

پرم از سوالاتی که میدانم جوابش پیش اوست 

اما.... 

حتی فرصتی برای پاسخ دادن ندارد 

 

کار دارد....کار....

سی و پنج

از تکرار گلایه ها خسته شده ام 

به سکوت رساندی مرا پسر ! 

 

هنوز عمق این سکوت را نمیدانم 

خدا به خیر کند زندگیمان را....

سی و چهار

آرام تر سکوت کن!!


صـــــــــ دای بی تفاوتی هــــ ایت آزارم میدهد.. 

....... 

 

گاهی آنقدر خرد می شوی زیر درد های پی در پی زندگی 

که فراموش می کنی درد کشیدن چه طعمی دارد 

سر می شوی 

بی حس می شوی 

تلخ میشوی 

گس.... 

درست مثل طعم خرمالوی خانه ی پدربزرگ بعد از رفتن پدر 

 

گاهی آنقدر زمین خوردی و بلند شدی که از تکرارش دلزده ای 

دلت میخواهد بنشینی و به این تلاش بیهوده پایان دهی 

شاید تسلیم هیجان انگیزتر باشد 

 

گاهی آنقدر فکر دیگران بودی که پشت خودخواهی هایشان خودت را جا گذاشتی 

و هر چه جستجو میکنی بیشتر و بیشتر گم می شوی 

درست همان زمان است که همه رد می شوند....بی تفاوت.... بی تفاوت!!! 

 

و تو با چشمانی اشک بار می مانی و یک دنیا سوال بی جواب 

سوالی که پاسخش تنها دست توست.... 

اما کو حوصله ای که....!!! 

 

گاهی 

گاهی  

گاهی 

 

چه دلتنگم من امشب 

چقدر دستانم دستهای مردانه ات را کم دارد 

چقدر سردم از این زندگی از این روزهای همرنگ تنهایی 

چقدر غمگینم از آشفتگی های تو 

چقدر لحظه هایم پر از بهانه ی با تو بودن است

و چه مظلومانه عقربه ها را همراهی میکنم تا بگذرند این روزهای غریبی..... 

 

مقابل پنجره ی آرزو ها نشستم و تنها آرامشت را زمزمه میکنم 

این تمام نجوای این روزهای من است....مرد من.

من منم!

 من می توانم خوب، بد، خائن، وفادار، فرشته خو و یا شیطان صفت باشم؛

من می توانم تو را دوست داشته یا از تو متنفر باشم؛

من می توانم سکوت کنم، نادان و یا دانا باشم؛

چرا که من یک انسانم و این ها صفات انسانی است.

و تو هم به یاد داشته باش:

من نباید چیزی باشم که تو می خواهی،

من را خودم از خودم ساخته ام!

منی که من از خود ساخته ام، آمال من است؛

منی که تو از من می سازی آرزوها و کمبودهایت است.

لیاقت انسان ها کیفیت زندگی را متحول می کند نه آرزوهایشان،

و من متعهد نیستم که چیزی باشم که تو می خواهی!

و تو هم می توانی انتخاب کنی که من را می خواهی یا نه..

ولی نمی توانی انتخاب کنی که از من چه می خواهی؟!

می توانی دوستم داشته باشی همین گونه که هستم، و من هم.

می توانی از من متنفر باشی بی هیچ دلیلی و من هم.

چرا که ما هر دو انسانیم.

این جهان مملو از انسان هاست،

پس این جهان می تواند هر لحظه مالک احساسی جدید باشد.

تو نمی توانی برایم به قضاوت بنشینی و حکمی صادر کنی و من هم؛

قضاوت و صدور حکم بر عهده ی نیروی ماورایی خداوندگار است.

دوستانم من را همین گونه پیدا می کنند و می ستایند،

حسودان از من متنفرند ولی باز می ستایند،

دشمنانم کمر به نابودی من بستند و همچنان می ستایندم،

چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستی خواهم داشت،

نه حسودی، نه دشمنی و نه حتی رقیبی!

من قابل ستایشم، و تو هم.

یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد

به خاطر بیاوری که آن هایی که هر روز می بینی و با آن ها مراوده می کنی

همه انسان هستند و دارای خصوصیات یک انسانی، با نقابی متفاوت،

اما همگی جایزالخطا.

نامت را انسانی باهوش بگذار

اگر انسان ها را از پشت نقاب های متفاوتشان شناختی،

و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند... 

 

*** برگرفته از وبلاگ شیرین

سی و سه

 

 

دلم یک باره برای خودم تنگ شد  

 

برای همه ی آن خلوت هایی که مدت هاست نداشته ام 

برای همه ی لحظه های نابی که غرق در خواندن و فهمیدن بود 

همه ی آن شب هایی که لذت احساس کردن مرا به اوج می ساند 

 

همه و همه ی فرصت هایی که خرج شد تا روحم را پرواز دهم 

 

آری....دلم برای خودم تنگ شد 

که دیگر مجالی برای آن خلوت نبود 

و برای هر قدمی که از خودم دور شدم افسوس خوردم 

یک باره...آری...یک باره.... 

 

 

آمدنش 

شعله ای بود که در قلب و وجودم کشیده شد 

گرمای احساسش همه ی تنهایی های غم بارم را گرفت 

صدای مهربانش از دنیای بیرحم کابوس ها بیرون آورد 

و حضورش.... همان حضور خالصانه ی بی قید و شرط به من جسارت ادامه دادن داد 

در نهایت نا امیدی 

و در ناباوری عشق 

 

 

اما این روزها 

این روزهای عجیبی که زندگی سوالی سخت سر راه گذاشته 

و میدانم برای پاسخش باید تلاش کرد و جنگید 

این روزهایی که فرصت هیچ قدم اشتباهی نیست 

 چیزی به دلم نهیب میزند که شرط و شروط در مرام تو نیست 

خواستن بها دارد....تاوان دارد....مرد راه میخواهد.....نه شرط و شروط... 

 

خواستن پر از باید و نباید است 

این قاعده ی راه است.... 

باید برای رسیدن به دست آورد و گذشت.... 

تا نگذریم به دست نخواهیم آورد 

و اگر بی قید نباشیم اگر محدود کنیم،از وصال دور خواهیم شد 

 

 

دلم عطش فهمیدن دارد 

اشتیاق آرام شدن 

اما سرمای این روزها،به سکوتش کشانده 

دلم....سودای با او بودن دارد....  

 

اما.... 

تمام ترسم این است که مهربان لحظه های عاشقانه ام،دیگر قدرت بازگشت نداشته باشد 

و او خود نمیداند حرف مرا.... 

و نمی داند عمق این فاجعه را.... 

 

چرا حرمت دوست داشتن از یاد رفته؟ 

 

دلم برای خلوتم تنگ است 

من و شمع های کم نور اتاق....حافظ و بودی عود.... 

آهنگ آرام عاشقانه 

من و کاغذ هایی که حرف حرف دلم را در خود میگنجاند 

عکس او که تکیه گاه من است 

 

و کتاب هایی که خط به خطشان الفبای زندگی است 

الفبای عشق و تسلیم در برای پروردگار 

 

کاش کنارم بود 

کاش در این خلوت با من همراه بود 

تا پریشانیش را آرام میکردم 

 

 

عزیز ترین زندگیم 

من همراهت هستم 

در لحظه لحظه های سنگینی که داری 

در همه ی ثانیه های آشفتگیت 

آرام باش 

خدا با توست 

خدا همیشه با توست مرد من 

مثل همیشه قوی باش 

 

سی و دو

خدای من 

یگانه قدرت هستی 

 مهربون ترین عالم 

 

نمیدونم این اتفاق به پاداش کدوم کار نیکم گذاشته شد 

اما هر چی بود....شکرت! 

 

خدایا 

شکرت که سلامت نگه اش داشتی 

شکرت که حتی خونی از بینیش نریخت 

شکرت که هیچ کس هیچیش نشد 

 

خدایا 

خدایا 

خدایا 

چطور صدات بزنم که بدونی با همه ی وجودم با همه ی توانم غرق عشق بی انتهات هستم 

به کدوم اسمت بخونمت که بتونه نهایت لطفت رو نشونم بده؟؟؟؟ 

 

منت سرم گذاشتی 

به من گناهکار قدر نشناس منت گذاشتی 

 

مهربونم 

خودت محافظش باش 

من دست تو سپردمشاااااااااااااا 

 

و ان یکاد توی ماشین خیالم رو از هر اتفاقی راحت میکنه 

خدای من 

خودشو سالم نگه دار 

 

همه ی ضررا فدای یه تار موش 

فدای یه نگاه آرومش 

فدای تک تک نفساش 

خودشو حفظ کن 

 

به خاطر من....

خدا ما رو برای هم نمیخواست 

فقط می خواست همو فهمیده باشیم 

می دونست نیمه ی ما مال ما نیست 

فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم 

 

تموم لحظه های این تب تلخ 

خدا از حسرت ما با خبر بود 

.... 

 

نمیتونم بقیه شو بنویسم 

چقدر این شعر پر از احساس الان منه 

 

 

خداااااا 

تو که نمیخواستی،چرااااااااااااا پس تا اینجا کشوندیش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

جوابمو بدهههههههههه 

 

 

 

پ.ن: دیگه اشک نریختم جلوی بقیه.....بازم شدم شیمای منطقی....کی باورش میشه؟.... انگار می تونم محکم باشم حداقل در ملاعام....وای به روزی کهشیمای عاشق جلوی منطق و اصل عشقش کم بیاره....اونوقت عشقه که باید توی قلبش پنهان شه و راه،راه منطق عشقه!!!!

سی و یک

رفتنش درد غریبی است که زخم های کهنه را جلا می دهد.... 

بیتابی های آن دخترک ۴ ساله 

همه ی آن اشک هایی که بدرقه ی مسافرش کرد و به ابدیت رهسپارش کرد... 

 

رفتنش بوی حسرت دارد و نشان آشنای تنهایی 

وقتی رویش را از تمام دلتنگی ها برگرداند و شکست هر آنچه نباید.... 

 

وقتی برایم از تغییر گفت و خواسته هایش 

وقتی برای اولین بار .... نشنید 

 

دلم برای پسرک می سوزد که هق هقم را شنید و دستهایش را روی شانه هایم گرفت و گفت:همه ی دنیا جلوت بایستن یه تنه پشتت رو دارم و نمیزارم خواهرم غمش باشه 

 

دلم برای دلتنگیش سوخت وقتی بغضش را خفه کرد تا داغم تازه نشود و برایم از خنده دار ترین اتفاق سال می گفت.... 

 

دلم برای دلم می سوزد که بازیچه ی روزگار شده و همه آن را به پذیرش حکمت می خوانند و ادعا میکنن بعدش درس بزرگی است.....از من صبوری میخواهند اما....بیست سال بس نبود؟؟؟ 

 

تا کجا طعم تلخ این آمدن و رفتن همراهم است؟ 

 

چشمانم را می بندم....صدایش در گوشم نجوا میکند.... 

من کیه تو ام؟؟؟ 

و این بار به جای شیطنت های هر روزم،اشک دردم پاسخ سوالش می شود.... 

سوالی که هرگز دیگر مجالی برایش نیست 

 

 

مرا به صبر می خواند 

صبری فراتر از طاقتم... 

یک باره انتخابش کرده و ...البته تنهایی 

 

به خودم نگاه میکنم.... 

به همه ی این روزها 

که با چه سختی پای ماندنش ایستادم.... 

نمیداند.... 

به او نگاه میکنم 

که چون من ایستاد... 

اما... 

 

وقت رفتن است 

میگوید برمیگردد و برای یک جواب از من.... 

اما نمیداند پای رفتن امروزش دلم را قربانی خواهم کرد 

تا سختی روزگار را طاقت بیارد 

 

و دختر روزهای آینده 

دیگر نمیتواند همراه عشق و زندگیش باشد 

که بیدلی در مرامش نیست.... 

 

غم نبودش را تا زنده ام به دوش میکشم 

همان گونه که روزی نگاهم به نگاهش گره خورد و پذیرفتمش 

 

رویای سپید من 

زیباترین نور سیاهی های زندگی.... 

کوتاه بودی....اما ماندگار.... 

تا ابد در خاطرم می مانی... 

دلتنگیت از این پس صدای زنده بودنم است.... 

 

بخند... 

این تنها خواهش دل مرده ی من است

سی

دستهام می لرزن... 

چشم هامو به زور باز نگه میدارم....می سوزن... 

اما می خونم... 

همه ی گذشته رو... 

همه نوشته های قبل رو... 

همه ی لحظه هایی که باهاش گذروندم و ثبت کردم... 

همه ی اون احساس ناب بی تکرار رو.... 

 

میرسم به گوشه ای از حرفهامون.... 

این بغض لعنتی بازم میشکنه و من.....حتی توی محل کارمم همه فهمیدن چیزی شده!  

 ...

"برام می نویسی تا همیشه کنارمی و میخوای منم مثل یک مرد با تو بایستم....بهت میگم: من مرد نیستم اما با همه ی زنانگیم پای مردونگیه تو میمونم....بهم میگی:یگانه همدم زندگیت هستم و بهترینِ دنیای تو....بهت میگم: نزار چیزی تو رو ازم دور کنه و تو دوباره قول هاتو تکرار میکنی که جز مرگ هیچی باعث نمیشه از من دور شی و من....بهت میگم اگه تو بری...منم میرم...حتی مرگ هم تنهایی نه.... " 

... 

  

دلم میخواد بزنم بیرون 

برم بی هدف....یه جای دور....یه جای خلوت 

یه جایی که هیچ چیزی نباشه....شاید دریا...نه... نه.... دریا هم دیگه آرامشی نداره.... 

یه جا که زندگی متوقف شده باشه 

که دیگه صدای تیک تاک ساعت نفس هامو نگیره 

که دیگه پنجره ای نباشه 

که دیگه دلی نباشه 

که دیگه من اینقدر احساس ضعف و ترس نداشته باشم 

 

اما کجا؟؟؟ 

کجا برم؟؟؟ 

کجا میشه رفت؟؟؟ 

 

میرم سمت ماشین..... 

در رو باز میکنم....میخوام برم جایی که چند ساعتی کسی نشناسه منو و راحت فریاد بزنم.... 

 

یاد حرفش میفتم...." تنهایی دوست ندارم" 

برمیگردم 

به خودم نیشخند میزنم.... 

چرا واست حرفش مهمه؟ مگه تو مهم بودی؟ مگه نه اینکه میتونه بگذره ازت؟ 

مگه نه اینکه اینقدر اهمیت نداشتی که.... 

نه... نه 

قرار نیست به چیزی فکر کنم 

قرار نیست ادعایی داشته باشم 

 

قرار شد فقط برم 

برم تا وضع از این خراب تر نشه 

تا بیش از این همدیگه رو آزار ندیم 

 

تغییر نیاز نیست 

بهتره خودمون باشیم 

 

آهای.... 

دل زخمی من... 

تو از پسش بر میای... 

سخت شدن آسونه 

جلوی همه سخت باش 

دیگه عشقی توی دنیا نیست 

مرد عشقی هم نیست 

میشه واقع بین باشی و از کنار این پنجره بیای اینطرف؟ 

 

وقتی از خواب بیدار میشی باید باور کنی اون رویای کوتاه حقیقتا تمام شده 

بیدار باش.... 

رفت

بیست و نه

زنگ می زنم به دوست همیشه همراهم... 

لرزش صدام رو میشنوه و دنبال دلیل میگرده 

از زیر پاسخش فرار میکنم و فقط حرف میزنم 

سکوت میکنه و گوش میده 

میدونه....بعد از ۱۰ سال دوستی خوب میدونه که باید بهم فرصت بده آروم شم 

 

حرفی نمونده بود.... 

مکث کردم 

پرسید:بگو چی شده؟ اتفاقی واستون افتاده؟ بیام اونجا؟.... 

 

اشکم میریزه...اما آروم...نمیخوام بدونه... 

میگم:فقط دعام کن خدا یه قدرت ماورایی به مدت ۱۰ دقیقه بهم بده 

میگه:دیوونه شدی باز؟ میخوای چیکار کنی؟ 

میگم:میخوام با عقلم ازش محافظت کنم 

 

نگرانش کردم....میخواد بدونه چی شده اما نمیتونم بگم 

چطور بگم؟ 

چطور بگم میخوام بی سر و صدا همه ی خاطره هامو بردارم و برم؟ 

چطور بگم که چقدر احساس تهی بودن دارم اونم با حضور...؟؟؟ 

چطور بهش بگم واسه اولین بار احساس میکنم شکست خوردم؟؟؟ 

 

.... 

خدا شنید 

صدامو شنید 

گفتم....نه همه ی همه ی حرفهامو....اما قصدم رو گفتم 

نمیدونم چقدر فهمید....چقدر درک کرد....چقدر احساسم کرد 

نمیدونم 

 

حتی نمیدونم خبر داشت با همه ی حرفهام تمام لحظه های بعدش رو .... 

آخ خدای من.... 

 

خودم هم نمیدونم کی و چطور اینقدر با وجود من گره خورد که با وجود این همه ناراحتی هنوز چشم به راهم... 

 

نه...میدونم برگشتی نیست.... 

اما دلم...دلم نمیتونه از کنار پنجره رد شه... 

ایستاده و زل زده به مسیری که هرگز رد اومدنش رو به خود نمیبینه 

 

اشکام رو دستم میریزه.... 

سردم...خیلی سرد.... 

آیت الکرسی میخونم و به جاده فوت میکنم 

خدایا...مواظبش هستی؟؟؟ 

دست تو سپردمش و اومدم کنارهاااااا.... 

 

 

آهنگ خواجه امیری رو میزارم... 

 هر بار که چشم روی هم میزارم دلم میخواد دیگه بازشون نکنم... 

اما باز هم ۴۸ ساعته نخوابیدم 

 

اون چی؟.... 

نه...خدایا.... نمیخوام مثل من باشه 

بزار آروم بخوابه....میدونم...میدونم خوابیده.... 

 

من میرم 

تا واسه همیشه عاشقش بمونم 

تا هیچ وقت دلم ازش نگیره که چرا پای عشقش،نیازش رو قربانی نکرد 

تا هیچ وقت فکر نکنم توی راه با هم بودن کم گذاشت 

تا هیچ وقت اول صبح .... روزش رو ازش نگیرم 

 

میرم 

چون دوستش دارم.... 

و نمیخوام به دست خودش ارزشش رو کمرنگ کنه 

 

اما... 

خدایا 

میدونی بی اون چه سخته 

میدونی نمیتونم 

میدونی برام از مرگ هم سخت تره 

تا اینجاشو اومدم 

حالا تو کمکم کن....بهم قدرت بده 

قدرت تحمل همه ی جای خالیشو 

قدرت تحمل همه ی لحظه هایی که بی اون میگذره 

همه ی شب هایی که بی اون صبح میشن 

همه ی غروبایی که نیست تا.... 

 

 

خدایا 

......