بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

سی

دستهام می لرزن... 

چشم هامو به زور باز نگه میدارم....می سوزن... 

اما می خونم... 

همه ی گذشته رو... 

همه نوشته های قبل رو... 

همه ی لحظه هایی که باهاش گذروندم و ثبت کردم... 

همه ی اون احساس ناب بی تکرار رو.... 

 

میرسم به گوشه ای از حرفهامون.... 

این بغض لعنتی بازم میشکنه و من.....حتی توی محل کارمم همه فهمیدن چیزی شده!  

 ...

"برام می نویسی تا همیشه کنارمی و میخوای منم مثل یک مرد با تو بایستم....بهت میگم: من مرد نیستم اما با همه ی زنانگیم پای مردونگیه تو میمونم....بهم میگی:یگانه همدم زندگیت هستم و بهترینِ دنیای تو....بهت میگم: نزار چیزی تو رو ازم دور کنه و تو دوباره قول هاتو تکرار میکنی که جز مرگ هیچی باعث نمیشه از من دور شی و من....بهت میگم اگه تو بری...منم میرم...حتی مرگ هم تنهایی نه.... " 

... 

  

دلم میخواد بزنم بیرون 

برم بی هدف....یه جای دور....یه جای خلوت 

یه جایی که هیچ چیزی نباشه....شاید دریا...نه... نه.... دریا هم دیگه آرامشی نداره.... 

یه جا که زندگی متوقف شده باشه 

که دیگه صدای تیک تاک ساعت نفس هامو نگیره 

که دیگه پنجره ای نباشه 

که دیگه دلی نباشه 

که دیگه من اینقدر احساس ضعف و ترس نداشته باشم 

 

اما کجا؟؟؟ 

کجا برم؟؟؟ 

کجا میشه رفت؟؟؟ 

 

میرم سمت ماشین..... 

در رو باز میکنم....میخوام برم جایی که چند ساعتی کسی نشناسه منو و راحت فریاد بزنم.... 

 

یاد حرفش میفتم...." تنهایی دوست ندارم" 

برمیگردم 

به خودم نیشخند میزنم.... 

چرا واست حرفش مهمه؟ مگه تو مهم بودی؟ مگه نه اینکه میتونه بگذره ازت؟ 

مگه نه اینکه اینقدر اهمیت نداشتی که.... 

نه... نه 

قرار نیست به چیزی فکر کنم 

قرار نیست ادعایی داشته باشم 

 

قرار شد فقط برم 

برم تا وضع از این خراب تر نشه 

تا بیش از این همدیگه رو آزار ندیم 

 

تغییر نیاز نیست 

بهتره خودمون باشیم 

 

آهای.... 

دل زخمی من... 

تو از پسش بر میای... 

سخت شدن آسونه 

جلوی همه سخت باش 

دیگه عشقی توی دنیا نیست 

مرد عشقی هم نیست 

میشه واقع بین باشی و از کنار این پنجره بیای اینطرف؟ 

 

وقتی از خواب بیدار میشی باید باور کنی اون رویای کوتاه حقیقتا تمام شده 

بیدار باش.... 

رفت

نظرات 2 + ارسال نظر
تینا شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:58 ب.ظ http://asemoone-tina

شیمای قشنگم... کی ساعت ۵۴ میشه... میخوام تخت گاز برم تا خونه و با هم یه دل سیر حرف بزنیم.... میخوام باهات حرف بزنم شیما

دختر نارنج و ترنج شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:17 ب.ظ http://toranjbanoo.com/

دلم نمی خواد هیچی بگم...
من هم مثل تو امیدوارم به خیلی چیزها.
بیش از همه به اون صلاحی که خدا برات در نظر گرفته....
شاید الان فکر کردن به صلاح و مصلحت خیلیییی سخت باشه اما من مطمئنم خدا تو رو دو دستی توی بغلش گرفته..
نگران نباش عزیزم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد