بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

میشود اینجا.... همین گوشه ی دنج و خلوت.... تنهای تنها.... کمی مُرد؟؟؟

من از توده ی سیاه پیش رویم در حد مرگ می ترسم

من از خود مرگ هم می ترسم

منجلاب رو به رویم از توان من سر است....

چه کنم؟

ظرف سرریز طاقت خودم را دریابم؟ یا دردهای ممتد قلب مردی که جز من حامی دیگری ندارد؟؟؟؟

یا پسرکی که خنده اش به نگاهم گره می خورد؟؟؟


زندگی چه بار سختی شده است...

و من چه حقیرانه کوچکم.....

خدایا.... راهی برای کمک هست؟؟؟

اینم قصه ی جدید غصه های من

دارم دچار حمله های روحی میشم

بی علت.... ناگهانی.... دردناک

به نظرم اینا عوارض خستگی های منه از خودم

این من، با چیزی که قرار بود بشه خیلی فاصله داره

و من حالش رو ندارم که برای خوب شدن یا درست شدنش کار دیگه ای انجام بدم

از تلاش برای به ظاهر قوی بودن خسته شدم


پ.ن: دلم برای دوستهایی که صادقانه در طول زندگی در کنارم بودن تنگ شده....الف.میم رو بعد از مدتها پیدا کردم.... امروز ایمیل زدم بهش.... یعنی چک میکنه هنوز؟!!!!