بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

چطور میتونی؟

من ایستادم

درست جلوی روت

جلوی روی تویی که همیشه بین تمام سیاهی ها و غم ها و رنج ها بازم دوستت داشتم

جلوی روی تویی که باور داشتم همه ی ابراز محبت هات ظاهری و بنا به اقتضای زمانه

من خودم رو به نفهمی زدم تا تو بمونی برام

تا از دست نره تلاش همه ی این سالها

حالا نگاهم کن

ببین چیکار کردی؟

مگه غیر از این بود که من بخشی از وجود تو بودم؟

مگه غیر از این بود که من یادگار و امانتی عزیز تو بودم؟

پس چرا؟؟؟

یکم به چشمام نگاه کن

چطور نمیتونی بخونی این همه درد رو؟

چطور میتونی تحمل کنی این حجم تنهایی من رو؟

چطور میزاری توی این رنج غرق بشم و بیشتر و بیشتر سکوت کنم؟

تا حالا با خودت فکر کردی  چی به سر من آوردین؟

فقط یه بار.... یه دفعه به حجم غریبانه های من دقت کردی؟

نه.... نکردی...

تو حتی یه بار از من نپرسیدی: خوبی؟؟؟ روزگارت چطور میگذره؟؟؟ من میتونم کمکی کنم؟؟

شایدم خودت رو نمیبینی

جایگاهت رو

وظایفت رو

اما چطور میتونی؟

چطور میتونی از راه برسی و من پر درد رو دردمندتر کنی و بری؟

چطور یه بار دیگه جواب قلبی رو بدم که کشتینش؟؟؟

چند بار بگذرم و حلال کنم و دوباره به همون نقطه برگردم؟؟؟

رسم دنیاتون اینجوریه؟؟؟

اسمت رو چی بزارم؟

خودت بگو

چی صدا کنم که روحم به درد نیاد.....

چطور تونستی....