بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

همه چیز از آن شهریور عجیب شروع شد

از هوای عاشقانه ی دو نفره ای که مرا تکان داد

که چرا باید سهمم از عشق اینقدر کم باشد؟ کم و پنهانی؟؟؟

چرا قلبم این حجم از طپش را برای این سطح از رابطه تجربه کند...

و تمام حالٍ ابری و خواستنی آن روزها برای من مساوی شد با دست کشیدن از یک جنون

بریدم

از احساسی که به جرئت فراتر از عشق خواندمش و هنوز قلبا معتقدم درست ترین نام برایش همین بود....

جنون!!!

از همانجا بود که دیگر کلمات از من فرار کردند

دیگر دنبالم نمی دویدند

دیگر انتظارم را نمی کشیدند

من صدایشان می کردم اما.... نمی آمدند.... نمی شد.... چیزی جور در نمی آمد...


شاید چون برای اولین بار و احتمالا تنها بار در تمام زندگیم مقابل خواسته ی دلم ایستاده بودم

در آن شهریور کذایی بین دلم و دخترک درونم، خودم را انتخاب کرده بودم

همان روزی که کنار اتوبان کنار زدم 

همان روزی که سرم را روی فرمون ماشین گذاشتم و با صدای بلند زار زدم.....

روزی که دلم برای خودٍ خودم سوخته بود

حقم این نبود حقٍ احساسم هم این نبود

نمیتوانست نتیجه ی آن عشق سوزناک و آن همه سال تحمل چنین چیزی باشد

درست از همان روزی که هوا هم عاشق بود، من از جنون گذشتم و شدم دخترکی دیگر

شاید برای همین است که هنوز هم نمی توانم بنویسم

جور در نمی آید

به دلم نمی نشیند

زاییده ی دلم نیستند این حروفی که کنار هم می نشینند

دلم هنوز همانجا کنار همان اتوبان لعنتی مانده

قهر است.... با من.... با او.... با دنیا....

همکاری نمی کند...

حتی روزی که من دوباره عاشق شدم دلم کوتاه نیامد

حتی روزی که من عهد وصال بستم دلم جا خالی داد

حتی الان.... الان که حجم احساسی فراتر از هر حسی در دنیا در وجودم جان گرفته..... 

باز هم دلم را نمی بینم

دیر است ولی تازه کشف کردم که من چند سالیست بی دل زندگی می کنم

بی دل عشق می ورزم

بی دل می نویسم

بی دل احساس می کنم

بی دل تجربه می کنم

برای همین است که به دل نمی چسبد.... حداقل بر دلٍ خودم نمی چسبد....


اما خوب است....

خیالم راحت است

سرم بالاست

جواب دلم را هم با قاطعیت می توانم بدهم

آن شهریور رویایی، گرچه پایان دلٍ من بود اما شروع بهترین تصمیم های زندگیم شد

گرچه از کسی بریدم که باورش هنوزم سخت است اما خوب کردم که بریدم

گرچه هرگز تا آن حد جنون یک احساس را درک نکرده بودم اما همین که برای تنها بار در زندگیم یک حس را بدون ریختن هیچ اشکی کنار گذاشتم یک افتخار است

آن قدر به درست بودن تصمیمم ایمان داشتم و اینقدربرای بی پناهی و استیصال خودم غمگین بودم که جایی برای غرور و دروغ و بی شرمی های یک آدم دیگر نداشتم


سالهاست نمی توانم مثل قبل بنویسم

حتی برای دردانه ترین پسر دنیا

برای آرزوی دیرینه ی زندگیم

اما حتی اینکه امروز چنین هدیه ی الهی نازنینی در زندگی دارم نتیجه ی روزی است که خودم را نجات دادم

و اگر تاوانش همین ننوشتن باشد با سر قبول خواهم کرد.....


من تاوان زیادی پای یک جنون دادم

و شاید هرگز نتوانم گذشته را حلال کنم

اما...

ای کاش بتوانم روزی برای پسرم بنویسم

شاید بعد از من بخواهد از مادرش بیشتر بداند....

کاش روزی این تاوان تمام شود و دلم رضا دهد به آشتی....

کاش دلم بفهمد چاره ای نداشتم.... بهترین را برایش خواستم.... دوستش داشتم.... حفظش کردم و به بهترین سپردمش....

کاش مرا ببخشد.....