بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

نیاز دارم به نوشتن و دستم پیش نمیره

به نظر میرسه دارم وارد بحران میانسالی میشم و هنوز نمیدونم کجای زندگیم ایستادم

همه کاره ی هیچ کاره ای هستم که انتهای طاقتم فقط غر هست نه هیچ تلاشی... هیچ تغییری...

گرچه میدونم مقصر اصلی خودمم

اما دونستنش هم هیچ فایده ای نداره...


....

پ.ن: زهرا رفت... و من هنوز باور ندارم