بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

سی و یک

رفتنش درد غریبی است که زخم های کهنه را جلا می دهد.... 

بیتابی های آن دخترک ۴ ساله 

همه ی آن اشک هایی که بدرقه ی مسافرش کرد و به ابدیت رهسپارش کرد... 

 

رفتنش بوی حسرت دارد و نشان آشنای تنهایی 

وقتی رویش را از تمام دلتنگی ها برگرداند و شکست هر آنچه نباید.... 

 

وقتی برایم از تغییر گفت و خواسته هایش 

وقتی برای اولین بار .... نشنید 

 

دلم برای پسرک می سوزد که هق هقم را شنید و دستهایش را روی شانه هایم گرفت و گفت:همه ی دنیا جلوت بایستن یه تنه پشتت رو دارم و نمیزارم خواهرم غمش باشه 

 

دلم برای دلتنگیش سوخت وقتی بغضش را خفه کرد تا داغم تازه نشود و برایم از خنده دار ترین اتفاق سال می گفت.... 

 

دلم برای دلم می سوزد که بازیچه ی روزگار شده و همه آن را به پذیرش حکمت می خوانند و ادعا میکنن بعدش درس بزرگی است.....از من صبوری میخواهند اما....بیست سال بس نبود؟؟؟ 

 

تا کجا طعم تلخ این آمدن و رفتن همراهم است؟ 

 

چشمانم را می بندم....صدایش در گوشم نجوا میکند.... 

من کیه تو ام؟؟؟ 

و این بار به جای شیطنت های هر روزم،اشک دردم پاسخ سوالش می شود.... 

سوالی که هرگز دیگر مجالی برایش نیست 

 

 

مرا به صبر می خواند 

صبری فراتر از طاقتم... 

یک باره انتخابش کرده و ...البته تنهایی 

 

به خودم نگاه میکنم.... 

به همه ی این روزها 

که با چه سختی پای ماندنش ایستادم.... 

نمیداند.... 

به او نگاه میکنم 

که چون من ایستاد... 

اما... 

 

وقت رفتن است 

میگوید برمیگردد و برای یک جواب از من.... 

اما نمیداند پای رفتن امروزش دلم را قربانی خواهم کرد 

تا سختی روزگار را طاقت بیارد 

 

و دختر روزهای آینده 

دیگر نمیتواند همراه عشق و زندگیش باشد 

که بیدلی در مرامش نیست.... 

 

غم نبودش را تا زنده ام به دوش میکشم 

همان گونه که روزی نگاهم به نگاهش گره خورد و پذیرفتمش 

 

رویای سپید من 

زیباترین نور سیاهی های زندگی.... 

کوتاه بودی....اما ماندگار.... 

تا ابد در خاطرم می مانی... 

دلتنگیت از این پس صدای زنده بودنم است.... 

 

بخند... 

این تنها خواهش دل مرده ی من است

نظرات 3 + ارسال نظر
... دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:10 ق.ظ

جوابی ندادی
نمیدونم چی شده
ولی حرفات نگران کنندست
بگو چیکار داری میکنی
شاید تونستیم راه حلی پیدا کنیم

در اوج عشق....در اوج خواستن.... به خاطر مشکلی که اطرافیان ساختن...همین خانواده های عزیز....طبق خواسته ی منطقمون.... پیمانمون رو میشکنیم و جدا میشیم....

فردا!

دختر نارنج و ترنج دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 ب.ظ http://toranjbanoo.com/

نمی دونم شیما جان چی باید بگم؟
این زمان لعنتی بالاخره همه چیز رو حل می کنه... دوست نداشتم این نوشته ها رو بخونم و این جوری برات کامنت بگذارم.. من شیمای شاد رو می خوام که از شادی هاش بنویسه...
و منتظرم که شیمای من برگرده....

بعید میدونم دیگه مثل قبل شم....
اما کلا در زندگی تظاهر رو خوب بلدم....

این نیز می گذرد

محمد سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:50 ق.ظ http://yek-risheh-do-zamin.blogfa.com/

........
که شاید یاد من باشی

نکنه نفرینکرده بودی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد