بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

خدا ما رو برای هم نمیخواست 

فقط می خواست همو فهمیده باشیم 

می دونست نیمه ی ما مال ما نیست 

فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم 

 

تموم لحظه های این تب تلخ 

خدا از حسرت ما با خبر بود 

.... 

 

نمیتونم بقیه شو بنویسم 

چقدر این شعر پر از احساس الان منه 

 

 

خداااااا 

تو که نمیخواستی،چرااااااااااااا پس تا اینجا کشوندیش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

جوابمو بدهههههههههه 

 

 

 

پ.ن: دیگه اشک نریختم جلوی بقیه.....بازم شدم شیمای منطقی....کی باورش میشه؟.... انگار می تونم محکم باشم حداقل در ملاعام....وای به روزی کهشیمای عاشق جلوی منطق و اصل عشقش کم بیاره....اونوقت عشقه که باید توی قلبش پنهان شه و راه،راه منطق عشقه!!!!

نظرات 2 + ارسال نظر
... چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:56 ق.ظ

درست میشه...
مصلحت در این بوده ...
زندگی خودت رو کن با هیچ چیز کار نداشته باش

آره...
مصلحت...
قسمت...
تقدیر...

قصه ی تکراریه این روزها.....

ممنون که هستی...ممنون....
حالا خیلی چیزا رو می فهمم....دیره... اما باید بدونی که حالا می فهمم...

... چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:44 ب.ظ

زندگی همینه
راضی باش به رضای خدا...
ولی یه چیزی تو دلم بود که اون همه گفتم مواظب باش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد