بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بیست و نه

زنگ می زنم به دوست همیشه همراهم... 

لرزش صدام رو میشنوه و دنبال دلیل میگرده 

از زیر پاسخش فرار میکنم و فقط حرف میزنم 

سکوت میکنه و گوش میده 

میدونه....بعد از ۱۰ سال دوستی خوب میدونه که باید بهم فرصت بده آروم شم 

 

حرفی نمونده بود.... 

مکث کردم 

پرسید:بگو چی شده؟ اتفاقی واستون افتاده؟ بیام اونجا؟.... 

 

اشکم میریزه...اما آروم...نمیخوام بدونه... 

میگم:فقط دعام کن خدا یه قدرت ماورایی به مدت ۱۰ دقیقه بهم بده 

میگه:دیوونه شدی باز؟ میخوای چیکار کنی؟ 

میگم:میخوام با عقلم ازش محافظت کنم 

 

نگرانش کردم....میخواد بدونه چی شده اما نمیتونم بگم 

چطور بگم؟ 

چطور بگم میخوام بی سر و صدا همه ی خاطره هامو بردارم و برم؟ 

چطور بگم که چقدر احساس تهی بودن دارم اونم با حضور...؟؟؟ 

چطور بهش بگم واسه اولین بار احساس میکنم شکست خوردم؟؟؟ 

 

.... 

خدا شنید 

صدامو شنید 

گفتم....نه همه ی همه ی حرفهامو....اما قصدم رو گفتم 

نمیدونم چقدر فهمید....چقدر درک کرد....چقدر احساسم کرد 

نمیدونم 

 

حتی نمیدونم خبر داشت با همه ی حرفهام تمام لحظه های بعدش رو .... 

آخ خدای من.... 

 

خودم هم نمیدونم کی و چطور اینقدر با وجود من گره خورد که با وجود این همه ناراحتی هنوز چشم به راهم... 

 

نه...میدونم برگشتی نیست.... 

اما دلم...دلم نمیتونه از کنار پنجره رد شه... 

ایستاده و زل زده به مسیری که هرگز رد اومدنش رو به خود نمیبینه 

 

اشکام رو دستم میریزه.... 

سردم...خیلی سرد.... 

آیت الکرسی میخونم و به جاده فوت میکنم 

خدایا...مواظبش هستی؟؟؟ 

دست تو سپردمش و اومدم کنارهاااااا.... 

 

 

آهنگ خواجه امیری رو میزارم... 

 هر بار که چشم روی هم میزارم دلم میخواد دیگه بازشون نکنم... 

اما باز هم ۴۸ ساعته نخوابیدم 

 

اون چی؟.... 

نه...خدایا.... نمیخوام مثل من باشه 

بزار آروم بخوابه....میدونم...میدونم خوابیده.... 

 

من میرم 

تا واسه همیشه عاشقش بمونم 

تا هیچ وقت دلم ازش نگیره که چرا پای عشقش،نیازش رو قربانی نکرد 

تا هیچ وقت فکر نکنم توی راه با هم بودن کم گذاشت 

تا هیچ وقت اول صبح .... روزش رو ازش نگیرم 

 

میرم 

چون دوستش دارم.... 

و نمیخوام به دست خودش ارزشش رو کمرنگ کنه 

 

اما... 

خدایا 

میدونی بی اون چه سخته 

میدونی نمیتونم 

میدونی برام از مرگ هم سخت تره 

تا اینجاشو اومدم 

حالا تو کمکم کن....بهم قدرت بده 

قدرت تحمل همه ی جای خالیشو 

قدرت تحمل همه ی لحظه هایی که بی اون میگذره 

همه ی شب هایی که بی اون صبح میشن 

همه ی غروبایی که نیست تا.... 

 

 

خدایا 

......

نظرات 1 + ارسال نظر
... شنبه 15 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:54 ب.ظ

نمیدونم چی شده
ولی حرفات نگران کنندست
بگو چیکار داری میکنی
شاید تونستیم راه حلی پیدا کنیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد