بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

چشمهایم را بستم 

بی آنکه منتظر خواب باشم 

مدتها بود خواب از چشم هایم گرفته شده بود 

به خود که آمدم تو در کنارم نشسته بودی 

حرم حضورت یک بار دیگر همه ی سرمای ترسم را زدوده بود 

 

صدایت کردند 

از من خواستی تصویرت را بگیرم 

و رفتی مقابلم نشستی 

در جمع مقابل 

با عده ای بحث می کردی که همه به نحوی زمانی در دنیای واقعی آزارم داده بودند 

و من چه حس غروری داشتم که تو در این جمع هستی و بیشتر اینکه در کنار من نشسته بودی 

 

اما 

اما کسی که کمی آن طرف تر نشسته بود 

شروع به اذیت من کرد 

می لرزیدم از ترس 

به معنای واقعی ترسیده بودم 

و تو از آن جمع بیرون آمدی بی آنکه حرفی بزنی 

و مرا رها کردی از کابوس 

و من باز با همه ی قلبم به تو افتخار کردم 

چشمانم از برق شادی خیس بود اما تو....نمیدانم.... 

 

یادم هست که دل به همین حضورت سپردم و به هیچ چیز دگر فکر نکردم 

اما حیف که صدای اذان مرا از این رویا بیرون کشید و باز من ماندم و دنیایی که سر ناسازگاری دارد.... 

 

دلم به قدر نهایت برایت تنگ است 

هر لحظه نامت بر زبانم می آید و من ناگزیر....راهی به سویت ندارم 

 

عجب حکایت غریبی است دل 

 

کاش می دانستی 

کاش همه چیز را می دانستی 

 

دلم تنگ است 

و این ها همه بهانه

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد