بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

خسته ام 

خیلی خسته 

حس و حال مسافری رو دارم که سال ها در حال رفتن و نرسیدنه 

مسافری که همیشه به اتفاقات پیش روش امید داشته و هر بار زمین خورده بازم به شوق آینده بلند شده و ادامه داده....اما الان خسته اس 

دیگه نه حس و حالی داره نه اشتیاقی 

 

تمام روحم درد می کنه 

قلبم به شدت تمام تیر می کشه 

و فقط تونستم به زور همه رو راضی کنم که باید بمونم توی خونه....توی تنهاییم.... 

 

گلوم پر از فریاده 

دلم پر از حرفهاییه که سنگینیشون آزارم میده 

اما دیگه نای گفتن هم نیست 

چشمام هم دیگه توانی برای اشک ریختن ندارن 

انگار توی خلاء هستم 

 

دلم دریا رو میخواد 

دلم یه غروب کنار موجهای نا آروم دریا رو میخواد 

تا همه ی داد هامو سر دریا خالی کنم 

تا از آدما براش قصه بگم 

تا براش از بی معرفتی ها و نامردی ها بگم 

تا بهش بگم چی سرم آوردن که دیگه حتی به وجود خودمم نامحرم شدم 

بهش بگم چه درد غریبی روی دلمه 

 

 

خسته شدم 

خسته ام کردن 

من نمیخوام اینطور زندگی کنم 

این همه عذاب کشیدم چون چیزای دیگه ای از زندگیم خواستم 

نمیخوام الان تسلیم شم نمیخوام 

 

دلم میخواد چشمامو ببندم و دیگه باز نکنم 

دلم میخواد بخوابم و دیگه بیدار نشم 

دلم میخواد دیگه منتظرش نباشم 

دلم میخواد با واقعیت کنار بیام 

 

اما 

میدونم نمی بخشمش 

نمی بخشمش 

این یه بار توی همه ی زندگیم از قولم با خدا میگذرم و نمی بخشم.... 

باید بفهمه چی سرم آورد 

باید بفهمه و گرنه حرمت من میشکنه 

 

خدایا 

میشه بس کنی؟؟؟؟ 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد