بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

دراز کشیدم 

حسابی خسته ام 

اما جرئت بستن چشمهامو ندارم 

ذهنم شده درست مثل پسر بچه های تخص 

از هر طرف میگیرمش یه راه دیگه برای فرار پیدا میکنه و میزنه به بی راهه  

از هر طرف جلوش می ایستم راهشو کج میکنه و منو دنبال خودش میکشونه 

منم که رهاش نمیکنم 

اما درست مثل مامانا  که از شیطنت های بچه شون خنده شون میگیره 

از این همه تلاش خستگی نا پذیرش خنده ام میگیره 

از اینکه با همه ی سختگیریام بازم به مقصدش میرسه 

از اینکه ذهن بی پروایی دارم 

و من چقدر اینو دوست دارم 

 

بلند شدم نشستم 

مامان توی اتاقه 

حرف کشیده میشه به .... 

میگم:۱ ماه با شربت خواب اور خوابیدم 

آرومه.... 

میگم:هیچ کس جاشو نمیگیره 

بازم فقط نگاهم میکنه 

میدونم معنیه حرفامو میفهمه میدونم تجربه اش کرده 

میدونم درد روی دلم رو می فهمه 

میدونم تنها کسیه که این روزا صدای خنده امو شنید اما حواسش به غم توی چشمام بود 

میگم: نشد! 

این بار میگه: تو گفتی نمیشه؟ یا اون گفت؟ 

 

سکوت کردم 

چه فرقی داشت 

نشدن نشدن بود 

 

 

یعنی شکست خوردم؟ 

یعنی این حقیقته؟؟؟ 

زمینم زد؟؟؟  

 

نه....نه.... 

هنوزم باور کردنش مشکله.... 

 

درست میشه 

به زودی 

این وعده ی خداست 

و وعده ی خدا حقه 

منتظر می مونم 

خودش گفت به زودی.... 

خودش گفت... 

 

پ.ن:آخر هفته....ماموریت تهران.... همون که ۲ ماه منتظرش بودم.... همون که قرار بود با هم بریم.... که میگفت برنامه ی کارش رو هماهنگ می کنه.....باید تنها برم....میخوام تنهای تنها برم.... می خوام این تنهایی غرقم کنه.... تنهام گذاشت.... همینو می خواست....من و جاده و شب....خدااااااااا....صدامو نمیشنوی؟؟؟؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد