بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

دلتنگی ات که غوغا می مکند در میان لحظه هایم 

بی خیال هر چه شد و نشد است می شوم و بی مهابا 

به آغوش خیالت پناه می برم  

غرق می شوم درآرامش خاطراتت 

امروزم می شود رنگ همان دیروزهای رویایی 

میگذرم از هر چه فردا پیش روست 

تنها تو را میبینم و تو 

میدانی نامش چیست؟ 

 

نه 

هنوز هم نمی توانم توصیفش کنم  

درست مثل همان روزها 

 

تو نیستی و خیالت تنها آرامِ این نفس های خسته است 

دستانت را بگشا 

دلم برای امنیت حضورت تنگ است 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
ستایش یکشنبه 26 دی‌ماه سال 1389 ساعت 03:50 ب.ظ http://setayesh87.blogsky.com

کورش پنج‌شنبه 30 دی‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 ق.ظ http://just-a-day.blogsky.com

آنچه تو گفتی درد دل ما بود...زیبا بود[:S023
زیر سایه درختی تو را در آغوش دارم..
تو اینک از پیراهنم به من نزدیک تری...
به چشمهای معصومت خیره میشم..با خندیدنت می خندم..
دستم رو روی نواز ابریشمی صورتت می رقسانم...
چشمهاتو میبندی.....
باد موهایت رو در اطرافم می چرخاند و با آن بر صورتم شلاق می زند...
تو باز میخندی می گویی تو هم چشمهایت رو ببندو منو محکم در آغوشت نگهدار...
چشمهایم رو میبندم ولی بدنت از لا به لای دستانم می گریزد...
محو می شود..
چشمهایم رو دوباره باز می کنم...
روی تختم دراز کشیده ام عکست در آغوشمه و اتاقم از حضور تو خالیست...آه...این بار هم رویای شیرین تو بود در فضای خالی زهنم باز سر انگشتی به خاطراتم میزد.....دوباره می خوابم تا بیایی اگه این بار در آغوشت بگیرم هرگز رهایت نمی کنم..

چه متن پر احساس اما غمگینی....

کورش یکشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ق.ظ http://just-a-day.blogsky.com

سلام..دل کندن از وب شما سخته...مطالب دلنشینی داری البته بر عکس من..



درون اتاقم پشت میزم نشسته ام و اندیشه نوشتن چیزی را دارم...
اما نمی دانم چرا امروز ذهنم از جمله ها خالیست..نگاهم را از روی برگه سفید روی میزم به سمت پنجره اتاق می چرخانم..ناگهان چیزی مرا به خود جلب می کند..
در آسمانی که زمانی آبی بود...کبوتری را در حال پرواز میبینم ولی گویی که با یک بال پرواز می کند مدام به این سو و آن سو میرود ..
به سمت پنجره اتاق من می آید...انگار با خود چیزی دارد...پنجره را باز می کنم...کبوتر تلو تلو خوران خود را به درون اتاقم پرتاب می کند و روی زمین می افتد...
تیری به بالش برخورد کرده و در حالتی نیمه جان به من خیره شده...
بر پایش نامه ای بی پاکت و نام و نشانی هست..تکه کاغذ مچاله شده ی
خونین را برمیدارم...
روی کاغذ نوشته شده...نجاتم بده...
آه ای کبوتر معصوم بی گناه من...من شاید فقط مرحمی برای زخم ناعادلانه
بالت داشته باشم...ولی دیگر جایی در آسمان برای تو نیست...
برای نجاتت باید اول آسمان را نجات داد.....
نگاه دردآلودت را از من بگردان...ازنگاه کردن به چشمانت شرمسارم....
از اینکه تونستم نوشته های زیباتون و بخونم خوشحالم...

























































































خیلی زیبا بود
ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد