همین که می نویسم و ....
به واژه می کشم تو رو....
دوباره بار غم میشینه روی شونه های من
همین که میشکفی مثه
یه گل میون دفترم
دوباره گرمی لبات دوباره گونه های من
همین که میری از دلم
قرار آخرم میشی
دوباره زخم می خورم دوباره باورم میشی
همیشه کم میارمت
همیشه کم میارمت
نمیشه که نبارمت
گریه فقط کار منه
تو اشکاتو حروم نکن
به واژه ای نمیرسی
اینجوری پرس و جو نکن
فاله ها مال منن
تو فاصله نگیر ازم
بمون که باورت بشه
گریه نمیشه سیر ازت
همیشه کم میارمت
همیشه کم میارمت
نمیشه که نبارمت
..........
مهم نیست اگر همه ی معادله های دنیا به تناقض این احساس برسند
مهم نیست اگر متهم شوم به دیوانگی و پریشانی
نه عزیز دل لحظه های بیقراری
مهم نیست اگر احساس من در قانون بازی دنیا تعریف نشده و حقی برایم نمی شمارد
بگذریم از اینکه دل تو هم شرط وفاداری را بخشید
من تو را در صمیمانه ترین لحظه های زندگی همراه دیدم
من معرفت تو را در سخت ترین دقایق با هم بودنمان چشیدم
من با حضور تو زندگی را فهمیدم
همین برای باور احساسم کافیست
حریم من و تو جای هیچ بیگانه ای نیست
جای هیچ کسی که قدرت باور این احساس را نداشته باشد
روزی اگر باورش کردی بدان که تنها در انتظار توست
اگر باورش نداشتی،بگذار همرنگ همان حامی رویایش بماند
بگذار در باور همان روزها باقی بماند
این همه ی خواسته ایست که برایش مانده....
خشملناک بود و فدری اندوه بار
آرزوهای قشنگ