تبری در دستانت
تیشه به ریشه ی خاطره ها میزنی
تا شاید مرا از قید این زنجیر برهانی
چه تلاش بی نتیجه ای!
صدایت می کنم
نمیشنوی
میان تو و توی خاطره های من چه فاصله ی عمیقی افتاده است
فاصله ای که حتی صبوری را شرمنده ی ناتوانیش نموده
دوباره صدایت می کنم
شاید معجزه ای تو را از این حصار دردآور بیرون بکشد
صدایت می کنم و خود در نوای حزن آلودم غرق می شوم
اشک هایم را مخفی میکنم و این بغض لعنتی را فرو می دهم
می خندم و خود از صدای این خنده می لرزم!
نمی توانم!
و شرمنده ام از این نتوانستن
خدایا....خدایاااااااا....
من نگرانی غریبی دارم
به تو می سپارمش
که این روزها جز تو کسی حرف من را نمی فهمد
اشک هایم را به دامان تو اوردم
رهایم نکن