نبودنش یک درد بجا می گذاشت
و بودنش تکرار قصه ی هزار درد دنیایش بود
میان درد خودم و اسارتش!
وجدانش را نشانه گرفتم تا همه ی مردانگیش در خاطرم به باد رود
میان ستیز باور عشق او و خیانت روزگار،
سر شکست فرو آوردم و تسلیم تقدیری سراسر سوال شدم
او و همه ی سوال های بی جواب را به باد سپردم
شاید روزی روزگاری حقیقت غالب شود
رهایش کردم تا ثابت کنم در همین لحظات آخر ایثار عشق
هنوز قسم جانش حکم بلاعوض زندگیم است و اجرایش محتوم
از راه آمده تنها بازگشتم و در ابتدای تنهایی ایستادم
نه غمی دارم و نه عشقی
فقط سرشارم از دروغ هایی که در جواب عشق نثارم کردند
نمیدانید چه سخت است میان نفرت دروغ همچنان عاشقی کردن!
پ.ن: چوب خدا هرگز صدایی نخواهد داشت!....
درود بر شما ، زیبا بود زیبا ...... آذرکده
سلام وبلاگ خیلی قشنگی دارین به وبه منم سر بزنین فکر کنم خوشتون بیاد