بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

فقط ۲۴ ساعت دیگر تا پایان بیست و پنجمین سال زندگیم باقیست... 

 

خسته ام و هیچ انگیزه و اشتیاقی برای ادامه دادن ندارم 

 

تنها ادامه میدهم تا شاید جایی روزی دوباره به دستش بیاورم 

 

یا شاید روزی جایی به زندگی کودکی امید ببخشم 

 

همین! 

 

 

پ.ن: ایمانم را کجای جاده ی زندگی جا گذاشتم نمی دانم!....دلم برای خودم تنگ است.... با رفتنش همه ی باورم را به تاراج بردند....یک جای این معادله نا برابر است....باید حلش کنم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد