بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

بغض های نشکسته

دفتر خاطراتمو....هر شب ورق می زنم....اسمتو تو هر صفحه اشه...میخونمو میشکنم

با تو ام خدا!

چه غروب غم باری داشت غروب این عید 

چه تلخ میگذرد لحظه لحظه های امروزم 

چه نوای غریبی در دلم برپاست 

 

 

کسی دیگه نمیاد....جای تو رو بگیره 

که من براش بمیرم....که اون برام بمیره 

 

کسی دیگه نمیگه....دوستت دارم مثه تو 

کسی دیگه نداره....نگاه گرم تو رو... 

 

 

من که صبر را نوشتم....من که سکوت را خواندم....من که رضایم رضای تو بود....من که عشق را فدای وجدان کردم.... من که گفتم هر چه تو بخواهی همان قبول....پس چرا تو هم بی معرفت شدی؟؟؟ تو که خدای منی.... تو که تنها امید و پناه منی.... تو که ناگفته میدانستی همه ی دردهایم را.... تو چرا تنها رهایم کردی؟؟؟ دلت آمد؟؟؟ 

 

 

چرا اینقدر درد غریبی دارم؟....چرا شب و همه ی شب هایم سیاه است؟؟؟؟ چرا تمامش نمی کنی؟؟؟؟ تو که خدا هستی....تو که بی نهایت راه داری.... چرا مرا اسیر این بازی می خواهی.... من دیگر کم آوردم.... 

 

 

۱ سال هر شب منتظر معجزه بودم.... هر روز به نام امید از نو شروع کردم.... هر بار دنبال بهانه ای تازه بودم....گاهی در نگاه معصومانه ی کودکانی که مهر را در دستان من جستجو می کردند... گاهی در لبخند عزیزانی که دلگرم حضور من بودند....گاهی در رضایت دوستانی که به همراهی من نیاز داشتند....گاهی در گرفتن دست آدمهایی که زمین گیر بودند و نا امید.... هر بار نیتم رضایت تو بود.... گفتم وسیله ی تو میشوم تا بندگانت بدانند هستی....تا بدانند امید هست....تا زندگی هست.... اما چرا خودم را به بن بست نا امیدی کشاندی؟؟؟.... خواسته ی من واقعاْ زیاد بود؟؟؟ من که فقط خواستم این درد را ا وجودم بگیری.... من که حتی راهش را نخواستم....من که خودم را به دست تو سپردم.... 

 

غم بی وفایی دیگران را نزد تو آوردم....غم بی وفایی تو را کجا ببرم؟؟؟....از بی پناهی به تو رو آوردم....تو اگر در این غربت رهایم کنی کجا را دارم بروم؟؟؟.... من که جز تو همه را خط زدم.... من که گفتم یا از تو می خواهم و یا دیگر هیچ.... من که گفتم حتی اگر راهی باشد که از غیر از تو بخواهم،قبول نخواهم کرد که این خلاف " ایاک نستعین" من است.... من که هر نیرویی را جز تو پوچ خواندم و فریاد زدم"لا اله الا الله".... تو چرا تمام نمیکنی این امتحان سنگین را.... نمیگویی کمرم می شکند زیر بار این همه دلتنگی؟؟؟ 

 

نوای دلم باز هم می خواند:  

 

قصه اینجوری شروع شد....با یه دنیا مهربونی 

با یه لبخند پر از حرف....با زبون بی زبونی 

قصه هر جوری که باشه.... من میشم یه آشیونه 

که پرنده ام که تو باشی....زیر باروونا نمونه 

 

  

و منِ پرنده در آخر این قصه تنها ماندم و بی آشیان.... 

و توی خدا....از آن آسمان دریاییت مرا نظاره می کنی و شاید تو هم منتظر معجزه ای هستی.... 

معجزه ای در این دل .... 

و نمیدانی که من در کلبه ی متروکه ی خودم تنها نشسته ام و منتظر پایان سرنوشتی هستم که دیگر انگیزه ای برایم باقی نگذاشته.... 

و نمیدانی که من تا نا امیدی فاصله ای ندارم 

و نمیدانی که من خودم را گم کرده ام در میان حجم سنگین این دلتنگی 

 

 

توی خدا....دستان لرزان مرا دیدی و منتظر منی 

منه بنده.... عرش اعلایت را دیده ام و دلتنگم 

 

توی خدا.... عشق را میدانی و می بخشی

منه بنده....زهر دوری عشق را می چشم و در عجبم! 

از حکایت غریبی که در زندگیم رقم میزنی 

 

که از کودکی درد جدایی را آهنگ زندگیم کنی و من مدام فراق را بخوانم و بنویسم.... 

و در اوج جوانیم نیز.....باز هم مرا اسیر تبی جانسوز تر کنی 

و تمام تلاشم برای از بین بردن احساسم را به سرکوبی بکشانی 

تا من به سجده بیافتم و فقط رفتن و پایان بخواهم! 

 

نمیشد لذت تجربه را نمیدادی تا دردش اینچنین غیر قابل تحمل نباشد؟ 

 

نمیشد منه امانت را از اول به این دنیای سنگی ات نمی آوردی تا تعادل هیچ چیز بر هم نخورد؟؟؟ 

 

آخر خدای من.... 

من که میدانم جز مهربانی در ذات تو نیست 

نمیشود کمی دلرحمی کنی بر من؟؟؟ 

نمیشود در آغوشت اشک ببارم و از این بغض دمی آرام شوم؟ 

نمیشود این دل سنگ شود تا دیگر چیزی از دلتنگی نداند؟؟؟ 

تو که خدایی....راهی نمیدانی؟؟؟

 

 

پ.ن:شعری که نوشته شد....آهنگی که در حال زمزمه است....رمزی است میان من و آنچه نام تو نام خاطره گرفته....هدیه ای که به من بخشیده بودی....و بعد از یک سال از رفتنت هنوز هم همان حس عاشقانه ی آن روزها را به تصویر می کشد....جایی میان من و خدا و خاطره ها....

نظرات 3 + ارسال نظر
کاوه یکشنبه 15 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:32 ب.ظ http://www.gongekhabdide.blogsky.com

دلتنگ تو امروز شدم تا فردا
فردا شد و تو باز هم گفتی فردا
امروز دلم مانده و یک دنیا حرف
یک هیچ به نفع دل تو تا فردا...

* دوشنبه 16 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:10 ب.ظ

از کسانیکه با من میمانند سپاسگزارم آنان به من معنای دوست واقعی را نشان میدهند، از کسانیکه مرا ترک میکنند متشکرم آنان به من می آموزند که هیچ چیز تا ابد ماندنی نیست

بسیار عمیق بود...

. سه‌شنبه 17 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:46 ب.ظ

برای آدم نابینا شیشه و الماس یکیه، اگه کسی قدرتو ندونست فکر نکن که تو شیشه ای، اون نابیناست

زیبا بود...و البته عمیق...
چی میشه گفت!!!!
ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد